#دلسوزیعمه ۱
از بچگی عاشق پسر عموم بودم
یه عمه هم داشتم که با ما زندگی میکرد و خیلی من و خواهرام رو دوست داشت و هنوز مجرد بود...یه روز که عمه حرفای من و خواهرم روشنیده بود جلو اومد بهم گفته حرفاتونو شنیدم واقعا از شایان خوشت میاد؟ خواهرم که سکوت من رو دید جلو پرید و گفت آره عمه با هم دیگه حرف میزنن... قول داده تا قبل از عید برای خواستگاری بیان خونمون... عمه رنگ از روش پرید،پرسید مامانت اینا چیزی میدونن؟
گفتم نه عمه یوقت چیزی بهشون نگیا... شایان گفته خودش اول به عمویینا میگه اونام به مامانم اینا. عمه نفس راحتی کشید و گفت ببین حلما جان من هم عمهی توام هم شایان
خیر هردوتونو میخوام شما دوتا به درد هم نمیخورین
با اخم پرسیدم اونوقت واسه چی؟
با ناراحتی گفت نمیشه بهت بگم مگه تو بهم اعتماد نداری؟
ادامه دارد
#دلسوزیعمه ۲
در اینکه عمه عاشق همه ماها بود شکی نداشتم اما دلیل اینکه میخواست میونهی من و شایان رو بهم بزنه رو نمیدونستم... هرچی فکر کردم فقط یه نتیجه گرفتم اونم اینکه چون خودش هیچوقت ازدواج نکرده بهمون حسادت میکرد...
از اون روز عمه از چشمم افتاد و دیگه مثل قبل باهاش همکلام نمیشدم اونم انگار متوجه همه چی شده بود که دیگه خیلی باهام خوش و بش نمیکرد... یه روز که تلفنی با شایان قرار میذاشتم عمه از توی آشپزخونه نگاهم میکرد... بهش محل ندادم و فردا صبح به بهونهی رفتن به کتابخونه از خونه خارج شدم همینکه داخل ماشین شایان نشستم مامان و بابا روبروم ظاهر شدند... بابا هم سایانو دعوا کرد و هم منو... کمی اونو دعوا کرد و فرستادش بره منو هم برد خونه و حسابی دعوام کرد... عمه که از کنارم رد شد گوشهی دامنش رو گرفتم و کشیدم و با ناراحتی گفتم مثلا تو عمهی منو شایانی؟
ادامه دارد
#دلسوزیعمه ۳
بجای اینکه از ازدواج ما خوشحال باشی حسادت رو در پیش گرفتی؟ که بابا داد زد با عمهت درست حرف بزن رو به عمه با تنفر گفتم از جدا کردن ما چی گیرت میاد؟ که بابا بلند شد و بهم حمله کرد و چند تا کشیده ابدار بهم زد و گفت تو غلط میکنی با عمهت اینطوری حرف میزنی؟
مامان بهم گفت خود زن عموت صبح به من زنگ زد و نمیدونی چیا بهم گفت ... گفت یه دختری رو برای شایان نشون کردیم اما حلمای شما زیر پاش نشسته و میخواد به زور وارد زندگی بچم بشه و نمیذاره پسره به زندگی خودش برسه...
با گریه گفتم داری دروغ میگی که جواب داد... زن عموت هیچوقت از من و بابات خوشس نمیومد... اون هیچوقت نمیذاره تو عروسش بشی...
ادامه دارد
#دلسوزیعمه ۴
حالا که پای یکی دیگه هم وسط زندگی شایانه که اصلا نمیذاره تو عروسش بشی... و اکه تو عروسش بشی نمیذاره رنگ خوشبختی رو ببینی. من میدونم شایانم دختره رو دوست داره الانم برای لجبازی با مامان و باباشه که پای تورو وسط کشیده و مثلا میخواد ازشون انتقام بگیره.. گفتم دروغ نگید میدونم کار عمهست اون قرار امروز منو شایانو بهتون گفته... تا شب به حرفای مامان و بابا فکر میکردم ... آخرشب که همه خوابیدند صدای پیامک گوشیم بلند شد شایان بود حالمو پرسیده بود همهی اتفاقات اونروز و حرفایی که شتیده بودم رو بهش گفتم با تعجب گفت این مسخرهبازیا چیه چرا این دروغا رو بهت گفتن؟ مامان و بابام اصرار دارن با یکی دیگخ نامزد کنم اما ازین خبرام دیگه نیست که...
ادامه دارد
#دلسوزیعمه ۵
فهمیدم بهم دروغ گفتند
یه مدت دیگم بی خبر از بقیه با شایان در ارتباط بودم تا اینکه یه روز گفت ما به درد هم نمیخوریم و بهتره هرکی بره سر خونه و زندگیش... وقتی فهمیدم داره با همونی که مامان گفته بود ازدواج میکنه از شایان متنفر شدم یه روز بابا خیلی دعوام کرد تازه فهمیده بود دوباره با شایان ارتباط داشتم، بهم گفت دختر احمق اون پسره از دوستی تو به نفع خودش استفاده کرد... باباشو تهدید کرده بود اگه برام ماشین و خونه نخری با اونی که برام نشون کردین ازدواج نمیکنم باباشم برای اینکه آبروش نره کاری که شایان خواسته بود انجام داد باورم نمیشد چنین چیزی ممکن باشه... اخه مگه میشد؟
ادامه دارد
#دلسوزیعمه ۶
تا اینکه بعد از یه مدت شنیدیم شایان خونه و ماشینی که باباش به نامش زده رو فروخته و به یه کشور سوئد مهاجرت کرده... حتی دختری که پدرومادرش هم براش نشون کرده بود رو هم مثل من طعمه قرار داده بود...
چند روز تمام کار من فقط گریه بود تازه فهمیده بودم شر چه ادمی از زندگیم کم شده...مامان و عمه دلداریم میدادند و میگفتند بجای غصه خوردن خدارو شکر کن که شایان وارد زندگیت نشد وگرنه معلوم نبود چنین مارخوش خطوخالی چه بلاهایی سرت بیاره...
یاد قضاوتم در مورد عمه و حرفایی که بهش زده بودم خجالتم میداد اون دلسوز من بود اما من اینو نمیفهمیدم... ازش خواستم منو ببخشه و اونقدر این عمه من مهربون بود که خیلی زود منو بخشید و الان بهترین دوست و غمخوار برای منه
پایان