#رسم ۱
من ۲۴ ساله بودم و شاغل حقیقتش به ازدواج فکر نمیکردم چون معتقد بودم ادم محدود میشه و دلم میخواست از مجردیم لذت ببرم ی اقایی بود که هر هفته میومد محل کارم و من کارشو انجام میدادم ادم بدی نبود و نگاه نامربوطی هم نداشت حتی برخوردش هم دیده بودم که خیلی سرسنگین بود ی روز صاحب کارم بهم گفت که این شخص از شما خوشش اومده و اگر مایلی با هم اشنا بشید منم با اینکه از ازدواج خوشم نمیومد ولی قبول کردم آشناییت ما برخلاف تفکر اکثر مردم دوستی نبود چند بار اومد سر کارمون و منو دید همزمان کاراشم انجام میدادم یه بار ازم پرسید بهتر نیست بیرون از اینجا همو ببینیم منم قبول کردم و یکی دو بار با هم رفتیم بیرون برخورد اجتماعیش خوب بود و رفتار زننده ای از خودش نشون نمیداد
ادامه دارد
کپیحرام
#رسم ۲
از اخرین ملاقاتمون چند روز گذشت و ازش خبری نشد ی روز صاحبکارم اومد و گفت که محسن گفته میخواد بیاد خواستگاریت اگر جواب جواب مثبت بدی اونا رسمی و خانوادگی بیان خونتون منم گفتم باشه شماره مادرم رو دادم که بده به محسن و هماهنگی کنن بالاخره سه روز بعد اومدن خواستگاری من خانواده ها با هم اشنا شدن و رفتیم اتاق برای صحبت های اخر من از شروطم و خواسته هام گفتم اونم قبول کرد اما وقتی به من گفت که به نوع پوشش و سرکار رفتن شما هیچ کاری ندارم اینا اختیارشون با خودتونه چون من وقتی شما رو دیدم تو مطمئن شدم که ادم درست هستی خیلی به دلم نشست باورم نمیشد یه نفر به خود واقعی من احترام بزاره خانواده اش وقتی با مامان بابام ملاقات کردن خانواده به ظاهر معمولی بودن
ادامه دارد
کپی حرام
#رسم ۳
همه چیز خوب بود به خواسته های آنها خیلی سریع عقد کردیم حتی اصرار داشتن که زودتر عروسی هم بکنیم بعد از عقد به خونه نامزدم نمی رفتم چون همیشه سر کار بودم تا اینکه نامزدم گلایه کرد و گفت دوس دارم بیای اونجا و خانواده منم مثل خانواده خودت هستن منم رفتم، اونجا مادر شوهرم جلوی من املت گذاشت به عنوان اولین باری که تنها رفته بودم خونشون حس خوبی نگرفتم از این کارش اما خودمو دلداری دادم که برای غذا نرفتم یهو مادر محسن بهم گفت ما رسم نداریم جلوی عروس غذای خوب بزاریم اگه غذای خوب بخوره پررو میشه جلوی به دامادم همین طوره غذای خوبی نمیزاریم دوتا خواهر شوهر داشتم بزرگه ازدواج کرده بود و کوچیکه مجرد بود اولین عید ما رسید
ادامه دارد
کپی حرام
#رسم ۴
ی جعبه نیم کیلویی شیرینی با ی لباس برای من اوردن مادرشوهرم گفت ما رسم نداریم هدیه گرون بدیم به عروس چون پررو میشه تمام بی احترامی هایی که یه نفر میتونه به یکی دیگه بکنه رو به من کردن و گفتن رسم نداریم برای عروس و داماد این کارو کنیم و سنت و رسم برامون مهمه تنها چیزی که برای من مهم بود فقط شوهرم بود که دوستش داشته باشم تا اینکه ما عروسی کردیم و رفتیم سر زندگی خودمون، شوهرم خیلی مردم نرمال و خوبی بود تمام کمبودهای خانواده خودش رو جبران میکرد بعد از هر مناسبت به محض اینکه بعداً با هم میرفتیم بیرون هدیه ای که من دوست داشتم برام میخرید با تاکید بر اینکه خانواده م نفهمن زندگی مشترکمون هم عالی بود شوهرم اصلا ناراحتم نمیکرد ولی مادرش تو هر بار دیدارمون از هیچ کاری برای ناراحت کردن من دریغ نمیکرد
ادامه دارد
کپی حرام
#رسم ۶
مادرشوهرم رنگ به رنگ شد اما اهمیت ندادم بعدش که مادر شوهر خواهر شوهرم اومده بود برای هماهنگی عروسی و عیدی و هدایا منم شروع کردم از رسم و رسوماتشون گفتم که رسم دارن هدیه ارزون ببرن و وسیله های خونه هم گرون نمیخرن میگن خودشون بعدا تو زندگیشون میخرن مادر دامادشون خیلی خوشحال شد گفت که خیلی خوبه ما یکم مشکل مالی داشتیم اینجوری برامون کم هزینه میشه وقتی که اونا رفتن خواهرشوهرم توپید به من که تو حق نداشتب اینارو بگی و چرا گفتی من میخوام خوشبخت شم تو حسودی میکنی گفتم نه اصلا من فقط کاریو کردم که با من کردید هر بی احترامی تونستید کردید گفتید رسمه حالا نوبت منه، اون روز از خونشون اومدیم بیرون توقع داشتم شوهرم ناراحتی کنه اما هیچی نگفت فقط گفت کار بد بده مامانم کار بدی کرد باهات توام تلافی کردی خوب شد اتفاقا ی بار نتیجه کاراشون رو ببینن
پایان
کپی حرام