eitaa logo
ندای رضوان
5.6هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
3.3هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۳ اما این‌شروع بدبختی جدیدم بود. درسته دیگه به خاطر مادرش کتک نخوردم یا خوب غذا میخوردم ولی شوهرم تا قبل از اون به خاطر پدر و مادرش حیا میکرد و بساط عیش و نوشش رو به خونه نمیآورد وقتی مستقل شدیم‌ هر شب با یه خانم می اومد خونه و من نقش کلفت خونه رو بازی میکردم. ناخواسته بد رفتاری میکردم ولی همسرم همه رو به من ترجیح میداد. یه بار جوی یکی از اون زن ها من رو تا اونجایی که میشد کتک زد که تو باید به اینها احترام بزاری. خیلی خجالت کشیدم ولی چاره ای جز صبر نداشتم. چون‌نه جایی داشتم نه حامی. روند زندگیم همینجوری گذشت تا انقلاب شد. به لطف انقلاب از عیاشی شوهرم کم شد. یعنی دیگه جرات نمیکرد اون کار ها رو بکنه. منم صاحب سه پسر شدم و اروم اروم زندگیم خوب شد. من تو زندگی خیلی رنج کشیدم پسرم که خواست زن بگیره شوهرم گفت بیاید طبقه‌ی بالای خونه‌ی خودمون. من مخالف بودم اما نظرم توی تصمیم شوهرم زیاد اثر گذار نبود. پسر بزرگم ازدواج کرد و شش ماه بعد از عروسیش صدای دعوا و داد و بیدادشون اومد پایین. ❌کپی حرام ❌
۴ دلم‌ میخواست برم ارومشون کنم ولی همش با خودم میگفتم تو الان نباید بری خودشون باید حلش کنن. اما متاسفانه صدای جیغ عروسم بلند شد و متوجه شدم که پسرم نتونسته خودش رو کنترل کنه و روی زنش دست بلند کرده. تمام سختی هام از جلوی چشمم گذشت. نتونستم طاقت بیارم و رفتم بالا. در زدم و پسرم در رو باز کرد. جلوم اییتاد تا داخل نرم ولی هولش دادم و به عروسم‌که روی زمبن نشسته بود و گریه میکرد نگاه کردم. دست خودم نبود‌ شروع کردم به کتک زدن خودم. انقدر خودم رو زدم و جیغ کشیدم که هر دوشون تلاش داشتن من رو اروم کنن. به پسرم‌گفتم شیرم رو حرومت میکنم اگر یک بار دیگه دست روی زنت بلند کنی. جا ندار جای پای پدرت. تو زندگی من فقط اجبار بود بزار زندگیت با عشق باشه. عروسم از حمایت من خوشحال شد. قصر داشت بره خونه‌ی پدرش اما به خاطر من نرفت. اما برای تنبیه پسرم عروسم رو سه روز بردم پیش خودم و پسرم بالا تنها موند. هر چی هم اصرار کرد که بزارم بره بالا گفتم نه. تا روز سوم. با گل و شیرینی اومد و انقدر اصرار کرد که عروسم‌گفت مامان بزار برم.‌ الان هر سه تا بچه‌م ازدواج کردن. پدرشون نذاشت مستقل بشن و هموشون یه واحد جدا تو خونه‌ی ما دارن.‌ ❌کپی حرام ❌
۵ شوهرم به اشتباهاتش پی برده ولی من دیگه دوستش ندارم. فقط از سر عادت کنارش موندم. عشق و علاقه‌م فقط مال پسرام‌هست. خودش هم میدونست حلالش نکردم مدام‌ برام چیزی میخرید ولی اون زجر با هیچ چیز گران بهایی قابل بخشش نبود. تا یه روز که اومد و گفت من تو و مادرت رو به مکه میفرستم تا من رو ببخشی. مکه رفتن ارزوی من بود اونم با مادر زجر کشیده‌م که هیچ جا نرفته بود. من در واقع با خدا معامله کردم. شوهرمرو بخشیدم و با مادرم به حج واجب رفتیم. خب بخشیدمش ولی دوستش ندارم. اون روز ها از دهنم پاک‌نمبشه. بچه های برادرم بهم‌ میگن صبری که ما از تو دیدیم باعث شده تا نسبت به مشکلات زندگیمون صبورانه تر رفتار کنیم ولی من صبر نکردم. فقط سوختم و ساختم ❌کپی حرام ❌
۱ ۱۹ سال پیش خانواده‌ی شوهرم برای خاستگاری به خونه‌ی ما اومدن.‌ اون روزرها شوهرم هم زیبا بود هم خیلی خوشتیب.‌فقط کمی قدش کوتاه بود اوتم‌نه زیاد که به چشم بیاد.‌ انقدر پدرش اعتبار داشت که پدرم نسبت به بیکار بودن شوهرم اعتراضی نکرد و من رو به عقد مجید درآورد.‌ مجید خیلی عاشق پیشه بود. هر روز که دیدنم میاومد برام‌گل می اورد و من رو به خودش وابسته تر میکرد. پدرش بهترین عروسی رو برام گرفت و طبقه‌ی دوم خونه‌ش رو هم در اختیارمون گذاشت.‌ زندگی مشترکمون رو کردیم و تازه مجید با ۲۴ سال سن‌ شروع کرد دنبال کار گشتن ❌کپی حرام⛔️
۲ میگفت هر جا میره میگن دیگه نمیشه استخدامت کرد چون‌سنت بالاست. با کمک‌پدرم و پدرش یه تاکسی خرید و با اون شروع به کار کرد. مجید خیلی مهربون بود اما تا وقتی که بهش اعتراض نمیکردم. به محض کوچکترین اعتراضم انقدر عصبی مید که ازش میترسیدم. ترسم به خاطر این بود که هز عصبانیت هیچ کنترلی روی دست هاش نداشت و هر چی جلوی دستش بود پرت میکرد و یکی دوباری هم به من خورده بود. همین باعث شد تا روابطم‌رو باهاش محتاطانه تر بکنم.‌ مجیدد از این‌ناراحت بود اما رفتارن کاملا ناخواسته بود. فشار زندگی باعث شد ازش بخوام تا اجازه بده منم برن سر کار اول خیلی‌ مخالفت کرد ولی بعد اجازه داد ❌کپی حرام⛔️
۳ کار کردنم توی زندگیم خیلی تاثیر داشت.‌ وضعمون خیلی بهتر شد. اما مجید چون با اصرار من راضی شده بود هر چیزی رو بهونه میکرد. فقط کافی بود‌ خونه کثیف بمونه یا غدا اماده نباشه. انقدر داد و بیداد میکرد که پدرش میاومد بالا. مادرم‌ بهم گفت وقتی میبینی شوهرت قدر نداره چرا کمکش میکنی.‌بشین خونه دیگه سر کار نرو. اما نمیتونستم چون‌خیلی بهم سخت میگذشت.‌۵ سال گذشت و ما بچه نمیخواستیم.‌ مجید برراین عقیده بود تا خونه نداریم نباید بچه بیاریم.‌منم باهاش موافق بودم. کم‌کم از زیبایی مجید کم‌میشد کومن فکر میکردم به خاطر کار زیاده. متوجه دعوای پدرش با مجید میشدم‌ اما نمیفهمیدم‌سر چی هست.‌ مجیر انقدر لاغر شد که فکردکردم ضعیف و بیمار شده.‌ ❌کپی حرام⛔️
۴ دیگه پس اندازی برای خودم‌نگه نمیداشتم‌و مواد غدایی مقوی میخریدم بهش میدادم‌تا قووی تر بشه.دعوای پدرش با مجیدهر روز شدید تر میشد منم از همه جا بی خبر بهش گفتم بیا از اینجا بریم‌. اینکه پدرت مدام تحقیرت میکنه من رو ناراحت میکنه. مجیدداز خدا خواسته قبول کرد و با وجود اصرار پدرش ما پول پیشی جور کردیم و از اونجا بلند شدیم. اما همین کار روز به روز زندگیم رو خراب تر کرد. مجید معتاد بودوتو خونه‌ی پدرش حیا میکردو نمیکشید. امادحلوی من اون حیا رو نداشت و بساط منقلش رو وسط خونه میگذاشت. وقتی فهمیدم انقدر گریه کردم تا عصبی شد و کتکم زد.‌ ❌کپی حرام⛔️
۵ قسمت پنجم گفتم شاید بچه دار شیم درست بشه. مدتی گذشت و من باردار نشدم. رفتم دکتر ازمایش دادم گفتن تو ایراد نداری مجید رو راضی کردم بردم دکتر بعد از ازامایش گفت به خاطر مصرف بیش از حد مواد مجید هیچ‌وقت بچه دار نمیشه. دنیا روی سرم خراب شد.‌ انقدر دلم برای مجید میسوخت که نتونستم ترکش کنم. بهش گفتم به خاطر بچه ترکت نمیکنم اما اگر اعتیادت رو ترک نکنی از پیشت میرم.‌ به خونه‌ی مدرشوهرم برگشیم. مجید زیر نظر پدرش ترک کرد و الان ۱۹ سال از زندگی مشترکمون میگذره. دیگه معتاد نیست ولی خبری از بچه هم تو زندگیم نیست. به خاطر شرایط گذشته مجید و صاحبخونه نبودنمون هم نتونستم از پروشگاه بچه ای رو به‌ فرزندی قبول کنیم
۲،۱ وقتی ۱۵ سالم بود زیر بار فشارهای مادرم از ترس ترشیدگی ازدواج کردم. خانواده‌ی شوهرم از اول گفتن که من باید با مادرشوهر زندگی کنم تا زندگی داری یاد بگیرم و قلق همه چیز دستم بیاد.‌اون زمان دختر ها این چیزا براشون طبیعی بود باید چند سال وردست مادرشوهر درس پس میدادیم و بعدا با چندتا بچه مستقل میشدیم. وقتی رفتم خونشون خیلی در حقم ظلم شد. من بچه بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم ولی اونا ازم انتظار داشتن مثل یه زن با تجربه کار کنم. تمام کارهاشون سر من بود.‌ خواهرشوهرام که ازدواج کرده بودن همیشه میومدن. سبزی پاک میکردن اشغالهاشون رو جمع نمیکردن بعد رفتنشون من باید تمیز میکردم. اعتراضم میکردم که قیامت میشد هزار جور انگ بهم میچسبوندن که خودشون بی گناه بشن با این وجود زندگیم رو دوست داشتم و دلم نمیخواست رهاش کنم پنج سال کشید تا بچه دار بشیم اونم چون‌ دوره‌ی ماهیانه نداشتم رشد بدنم کامل نبود نتونستم بچه دار بشم کلی ازشون حرف شنیدم که تو نازایی و عیب و ایراد داری انداختنت به ما اما تو ۱۷ سالگی که ماهیانه‌م شروع شد فوری باردار شدم. بعد اون همش میگفتن خدا کنه بچه‌ت پسر باشه بعد چندسال نازایی دختر بیاری ننگ کردی که ما مجبور نشیم برای اصغر شوهرت زن دیگه‌ای بگیریم. حالا دختر های خودشون دو تا دختر داشتن. جاری بزرگمم یه دختر داشت. وقتی پسرم به دنیا اومد از خوشحالی گریه‌م گرفت حداقل دیگه حرف‌ نمیکشیدم و راحت زندگی میکردم انگار عقده پسر داشتن و منو مسئول عقده گشایی هاشون میدونستن
۳ بعد از دو سال خدا یه دختر هم بهم داد و زندگیم کامل شد درسته که خانواده شوهرم اذیتم میکردن اما خودش خوب بود و هوامو داشت زندگیم تو یه اتاق کنار مادرشوهرم گذشت جامون واقعا تنگ بود و اذیت میشیدیم تا پسرم ۱۸ ساله شد. واقعا خسته بودم. از کمردرد دیگه نمیتونستم کار کنم دلم میخواست زندگیم‌برای خودم باشه نه اینکه اینجوری فقط کارکنم برای بقیه و اخرم ی تشکر نکنن اما کی براش مهم بود. پدرشوهرم فوت کرد قبل از فوتش به شوهرم برای یکی از زمین هاش وکالت داده بود تا بفروشه بین خودشون تقسیم کنه اما شوهرم اون رو برای خودش برداشت و به هیچ‌کدوم از خواهر برادراش نداد. من موافق نبودم ولی هر چی گفتم اون پول حرومه گفت مال بابامه حروم نیست.‌ و تو دخالت نکن
۴ پدرشوهرم مرد زحمت کش و حلال خوری بود خیلی حواسش جمع بود حقی ناحق نکنه و مال مردم وارد زندگیش نشه، ولی بچه هاش خوب نبودن‌ هر کدوم ی جوری باعث ابروش شدن و بعد از مرگشم افتادن به فروش اموالش و یک هشتم مادرشون رو دادن و از خونه بیرونش کردن زن بیچاره گریه میکرد و التماس که من جایی و ندارم برم نکنید اما کسی محلش نذاشت، من بعد ۱۸ سال مستقل شدم ولی دلم برای مادر شوهرم‌ میسوخت‌ پیر زن‌بود و باید هر سال خونه عوض میکرد مریض بود و خرج داروهاش بالا به شوهرم گفتم مادرت رو بیار من نگهش دارم گناه داره خداروخوش نمیاد گفت خیلی حرف میزنه اعصاب ندارم. آخرش هم مادرشون رو بردن خونه‌ی سالمندان. دو ماه بعد خبر فوتش رو آوردن
۵ اما پول حرووم به شوهرم وفا نکرد.‌ چهلم مادرشوهرم پلیس اومد جلوی خونمون پسرم‌رو به جرم دزدی گرفت و برد.‌شوهرم از غصه دق کرد و من تمام خونه زندگی رو فروختم تا مالی که پسرم‌ دزدیده بود رو پس بدم. دخترم رو بی جهیزیه شوهر دادم.‌ بعد فوت پدرم‌با پولی که ازش بهم ارث رسید یه خونه‌ی کوچیک خریدم.پسرم ۸ سال بعد از زندان آزاد شد. دیگه دزدی نکرد. انگار مامور الهی بود تا تقاص کارهای شوهرم رو ازش پس بگیره. الان من چهار تا نوه دارم‌دو تا از دخترم دو تا از پسرم. خدا رو شکر میکنم ولی کل زندگیم رو سوختم و ساختم