#لجاجت ۱
پنج سال بود که از ازدواجم با امیر میگذشت همسرم جوون خوبی بود و دوستش داشتم
اما یه بدی داشت زیادی دهن بین بود و تحت تاثیر حرف خواهرش گاهی بهم بی احترامی میکرد همین موضوع باعث شده بود به فکر انتقام از خواهرش باشم.
در جشن تولد سه سالگی دخترم کلی زحمت کشیده و هزینه کرده بودم ...
امیر تا پایان مراسم خیلی خوشحال بود موقع خداحافطی مهمونها خواهرش در حضور امیر بهم گفت کیک رو از کجا خریده بودی اصلا تازه نبود...
امیر با ترشرویی بهم گفت ابرومو بردی
ادامه دارد...
#لجاجت ۲
پس بگو چطوری با هزینه کم جشن رو گرفتی چون کیکو از یه قنادی داغون و ارزون گرفتی لابد شامت هم هزار ایراد داشت که من نفهمیدم
عصبانی از حرف خواهرشوهرم بهش گفتم تو که هیچی حالیت نیست اون خواهر بیشعورتم از خودت بدتره و با یه حرف تورو به جونم انداخت.
صدای گریهی دخترم بلند شد
وقتی به طرفش رفتم دیدم ار دستش خون میچکه...
داد زدم امیر بدو بیا و با نشون دادن چاقویی که کیک رو برش زده بودیم گفتم
بفرما امیرخان... این چاقو رو دادم به خواهر احمقت که بذاره روی کانتر آشپزخونه ولی گذاشته روی میز تلفن این بچه هم برداشته خداروشکر فقط کمی انگشتش بریده اگه بلایی سر خودش میاورد چی؟
ادامه دارد
#لجاجت ۳
امیر عصبی از حرفم داد زد حالا حواسش نبوده چرا فحشش میدی
صدامو بالاتر بردم حواسش نبوده؟
مطمین باش اگه الان من بهت نمیگفتم چاقو رو خواهرت اینجا گذاشته تو هم بیخبر از همه جا من رو مقصر میدونستی و دعوام میکردی...
یهو صدای زنگ خونه اومد
امیر ایفون رو که برداشت
گفت عطیهست میگه گوشیش رو اینجا جا گذاشته داره میاد بالا...
وقتی خواهرش گوشی رو ازمون گرفت موقع رفتن گفت چته؟
ادامه دارد...
#لجاجت ۴
چرا اینقدر تو همی؟ باز باهم دعواتون شده؟
بدون اینکه منتظر جوابم باشه پا تند کرد و از خونه بیرون زد...
باحرص داد زدم امیر ببین الان چی بهم گفت... عطیه عمدا چاقو رو گداشته دم دست بچه ... که تو منو دعوا کنی؟ الان بهم گفت بازم دعواتون شد؟ و به دروع ادامه دادم و گفتم خواهرت گفت میخواستی خودت چاقو رو ببری چرا به من دستور دادی؟
نمیدونم چرا به دروع گفتم که این حرفو به زبون اورده
میدونستم به خاطر این حرف امیر عصبانی میشه و میره سراغش...
با صدای بلند گفت عطیه غلط کرده ... سر لج و لجبازی با تو چاقو رو گذاشته دم دست بچه؟
و بعد از گفتن این حرف از خونه بیرون رفت
ادامه دارد...
#لجاجت ۵
بچه به بغل به طرف پنجرهی اشپزخونه رفتم تا از اونجا ببینم چه بلایی سر خواهرش میاره
قبل از اینکه عطیه سوار ماشین بشه صداش کردو جلو رفت و کمی باهم بحث و جدل کردند
نمیدونم عطیه چی گفت که امیر هولش داد عطیه عقب عقب رفت و همون لحطه یه موتور با سرعت زیاد بهش زد.
دوروز عطیه توی بیمارستان بیهوش بود
نمیدونم کی تو گوش امیر خونده بود که زنت عمدا تورو به جون خواهرت انداخت اگه خواهرتم بمیره اون خوشحالترم میشه...
ادامه دارد...
#لجاجت ۶
اونقدر تو گوش اون خونده بودند که اگه خواهرت بمیره تو قاتلش میشی و این حرفا که حتی وقتی خواهرش به هوش اومد باز هم تا شش ماه من رو توی خونم راه نداد...
حتی اجازه نمیداد بچم رو ببینم مجبور شدم ازش شکایت کنم که او هم جریح تر شد و دیگه زندگیمون درست نشد و از هم جدا شدیم...
امیر رو دوست داشتم دلم نمیخواست کار به اینجا برسه با یه لجبازی بچگونه خودم رو از چشم شوهرمو خوانوادهش انداختم...
گاهی به این فکر میکنم اگه خواهرش واقعا میمرد چطور میتونستم خودم رو ببخشم.کاش اینقدر بچگانه با مشکلاتمون برخورد نمیکردم و در صدد انتقام نبودم و یه فکر اساسی برای برطرف کردنشون داشتم
پابان
کپی حرام
#لجاجت۱
خواستگاران زیادی داشتم اما دلم نمیخواست با هیچ کدومشون ازدواج کنم
یه روز فهمیدم خواهر کوچکترم خواستگار داره، دوست نداشتم زودتر از من ازدواج کنه برای همین با اینکه اصلا نمیدونستم داماد کیه و از چه خونوادهایه تا میتونستم خواهرم رو از بدیهای ازدواج میگفتم و از این کار منع میکردم ، شب مامانم جلوی من و برادرم گفت باباتون رفته تحقیق کرده خواستگار مهدیه آدم حسابیه و بعد هم کلی تعریفش رو کرد
خواهرمم بر اساس حرف بابا جواب مثبت داد و من موندم با هزار غصه که ازین به بعد مردم روی من هزار عیب میذارن و میگن لابد دختر بزرگه مشکل داشته که خواهر کوچیکه زودتر ازدواج کرده
اتفاقا فردای اون روز این حرفو به مامان گفتم اونم در جوابم گفت اولا که کل فامیل و در و همسابه خواستگار تو بودند و میدونن تو خاطر خواه زیاد داشتی، دوما به مردم چه ربطی داره تو برای زندگیت چه تصمیمی داری؟
ادامه دارد
#لجاجت ۲
از مامان لجم گرفت چون این حرفارو خودش تو کلهی من کرده بود و حالا حرفش رو داشت عوض میکرد، برای اینکه دعوامون نشه دیگه چیزی نگفتم... شب بله برون خواهرم خیلی بهم سخت گذشت هر نگاه و رفتار دیگرون رو طعنه و کنایه به بخودم برداشت میکردم .
همون شب متوجه شدم داماد یه برادر کوچکتر از خودش داره که مثل خودش موقعیت اجتماعی و مالی خیلی خوبی داره و مجرده،
تو فکر رفتم که هرطور شده باید کاری کنم تا از من خوشش بیاد.
چند روز بعد خیلی زیر پوستی از زیر زبون خواهرم حرف کشیدم تا برادرشوهرش رو بهتر بشناسم، فهمیدم اسمش فرهاده و بیست و دو سالشه برای من که هجده ساله بودم فاصله ی سنی مناسبی بود و بهر ترتیبی بود ایدیش رو پیدا کردم و بعد هم توی تلگرام پروفایلش رو که چک کردم شمارهی دفترش توی یکی از عکسای پروفایلها بود ،
ادامه دارد
#لجاجت ۳
وارد پیوی شدم و با معرفی خودم و تعریف از شغلش گفتم یکی از دوستانم دنبال کار میگرده میخواستم ببینم شما براش کاری سراغ ندارید؟ اولش گفت نه ولی بعد یه ادرس داد و گفت فردا فلان ساعت با دوستت بیا به ادرس محل کارم، خیلی سرراست بود ولی دوستم کجا بود که بخوام ببرمش.
فردای اون روز با نقشهی قبلی رفتم به سراغش و به دروغ گفتم تو اداره شما با دوستم قرار داشتم اما هرچی منتظر شدم نیومد گویا براش مشکلی پیش اومده فقط اومدم بایبت فرصتی که بهس دادین ازتون تشکر کنم و بابت بدقولی دوستم عذرخواهی
بعدا توی تلگرام جویای احوال دوستم شد و من هم یه دروغی به خوردش دادم ولی از اون به بعد گاهی بهم پیاممیدادیم و ع
همین شد باب آشنایی ما،
یه روز که گفت ازم خوشش اومده و میخواد بیاد خواستگاریم ذوقمرگ شدم
ادامه دارد
#لجاجت ۴
اما وقتی به خواهرم گفتم خیلی ناراحت سد که بیخبر از اون این مدتو با فرهاد در ارتباط بودم، شب که شد بهم گفت نامزدش از ارتباط من و برادرش ناراحت شده و گفته بهتره رابطهتون رو تمومش کنید من برادرمو خوب میشناسم اون بهدرد تو نمیخوره.
من احمق هم همون لحظه پیامای خواهرمو تو پیوی فرهاد فوروارد کردم تا ببینه و همین شد سراغاز دعوای دو برادر و دعوای خواهرمو نامزدش...
نامزدش ناراحت شده و گفته بود من بهت گفتم خواهرتو از ادامه ارتباط با فرهاد منصرف کن نگفته بودم اسمی از من و حرفی که گفتم رو به میون بیار... یه مدت همه چی بهم پیچید و حتی مادرو پدر فرهاد از برادرش بابت اینکه بدی اون رو بهم گفته ناراحت بودند و یه روز رسما به خواستگاریم اومدند خواهرم بهم گفت من فهمیدم فرهاد یه مشکلی داره و همهی اعضای خونوادهش در جریانند ولی نمیگن مشکل چیه،
ادامه دارد
#لجاجت ۵
اما مشکل هست بیا و از خیر ازدواج با اونبگذر اما من کوتاه بیا نبودم ظرف مدت کوتاهی باهم نامزد شدیم و چون دوست داشتم من زودتر از خواهرم عروسی مو برگزار کنم زودتر از اون و نامزدش عروسی گرفتیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون، شش ماه بعد باردار شدم، یه مدت بود که فرهاد مشکوک شده بود و میفهمیدم پنهان از من یه کارایی میکنه تا اینکه زایمان کردم و ده روز منزل مادرم بودم طول این مدت فرهاد هرروز بهم سر میزد اما به بهونهی اینکه ممکنه دزد به خونمون بزنه شبها خونه خودمون میخوابید
وقتی به خونه برگشتم از تمیزی خونه تعجب کردم و فکر کردم کار خواهرشوهرم باشه، یه روز که داشتم لباس چرکها رو جمع میکردم تا داخل لباسشویی بریزم، یه کش مو که مربوط به من نبود تو کشوی لباس فرهاد دیدم
ادامه دارد...
#لجاجت ۶
دوسه تا تار موی شرابی رنگ هم بهش گره خورده بود،کسی از اطرافیانم موی شرابی نداشت.
اصلا اون تو کشوی لباسای شوهر من چکار میکرد
یه مدت ذهنم درگیر این ماجرا شد.و یعد از کلی کاراگاه بازی فهمیدم آقا قبل از من زن صیغه کرده و موقعی که بامن اشنا شده بود اون زن رو پس میزنه اما بخاطر بارداری وتهدیدهای اون زن مجبور میشه دوباره صیغهش کنه و در حال حاضر فرها. یه زن عقدی داره که منم و یه زن صیغهای... وقتی به خواهرمو شوهرش حقیقت رو گفتم فهمیدم اونزمانی که شوهرخواهرم تلاش میکرد ارتباط مادوتا رو بهم بزنه تنها دلیلش همین موضوع بود ولی من احمق فکر میکردم دلیلش حسادت اون و خواهرمه...
ادامه دهد...