#جدال 1 سال ۸۷ با همسرم عازم سوریه شدیم برای زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه چون کاروانی رفتیم خیلی راحت بودیم ۱۴ روزی سفرمون طول کشید. وقتی که برگشتیم نزدیکای شهرمون بودیم که دخترم اسما زنگ زد جوابشو دادم . صداش به نظر کمی می‌لرزید نگران شدم که نکنه اتفاقی افتاده باشه . همونطور نگران گفتم_ اسما دخترم مامان چیزی شده؟ اسما که سعی می‌کرد موضوعی رو از من پنهون کنه گفت_ نه مامان هیچی نیست فقط خیلی دلتنگتونم . بازم باورم نمی‌شد من اسما رو خوب می‌شناختم مطمئنم که یه اتفاقی افتاده برای همین پیگیر شدم انقدر پاپیچ شدم که بالاخره به حرف اومد و گفت ادامه‌دارد. کپی حرام.

❤️🍃❤️🍃❤️ #گشایش بخت جهت گشایش بخت روزی صد مرتبه بگویید : وَاضْرِبْ لَهُم مَثَلاً اَصْحابَ الْقَرْیَةِ اِذْجاٰئَهَا الْمُرْسَلوُنَ ❤️🍃❤️🍃❤️ _____________🍁🍁🍁🍁 #حضوری_پرشوردرانتخابات_به_فرمان_ولی_امرمسلمین_امام_خامنه_ای✌️ #اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج 🌹 ╭─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─╮ @NedayeRezvan ╰─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─

#جدال 2 گفت _ مامان داشتیم برای مراسم شب تدارک می‌دیدیم که زن دایی از راه رسید مدام تو کارامون دخالت می‌کرد بعدش به آبجی سمیه گفت که بهتره نصف گوشت هارو رو همونطور برداریم برای فردا واسه مابقی مهمونا... اما آبجی سمیه گفت بمونه برای فردا خراب میشن همه مهمونامون امشب میان اگرم فردا ظهر کسی مهمون باشه گوشتو تو یخچال داریم درست می‌کنم. داداش محسن هم حرف آیجی رو تایید کرد اما زن دایی شروع کرد به داد و بیداد که شما یه مشت بچه این و به حرف کسی گوش نمیدیم. دایی محمد را هم به زور برد و گفت که ما امشب تو مهمونی شرکت نمی‌کنیم. با شنیدن حرف‌های اسما بدجوری رفتم تو خودم. ولی باز خدا شکر اتفاق بدتری نیفتاده بود . یه لحظه فکر کردم اسما داره گریه می‌کنه زبونم لال مشکلی برای سمیه یا محسن پیش اومده باشه. به سمیه گفتم که آروم باشن تا خودم زنگ بزنم و با محمد حرف می‌زنم. ادامه دارد. کپی حرام.