فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ| طلیعه پیروزی
🔻 پایگاه اطلاع رسانی KHAMENEI.IR به مناسبت سالگرد فرار شاه از ایران در ۲۶ دیماه سال ۱۳۵۷ نماهنگ «طلیعه پیروزی» را منتشر میکند.
👈 در این نماهنگ، حضرت آیتالله خامنهای با نگاهی گذرا به دوران پادشاهی محمدرضا پهلوی، مقاطعی ذلتبار از حکومت پهلوی را برمیشمارند.
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
سهم بینظیر ایرانیان در تبلیغ و گسترش اسلام 🏅
#پیامبر_اکرم (ص)
#ایرانیان
#اسلام
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✍ یادداشتهای یک سلطنت طلب جوان 🤒
این قسمت: کوچ نشینی (۱)❗️
🌸 @Negahynov
مثلاً خود ما... چند سالی در انگلستان بودیم؛ مدت کوتاهی به آلمان رفتیم؛ بعد از آن، کانادا را هم تجربه کردیم و الآن چند سال است که ساکن فرانسه هستیم... کسی چه میداند؛ شاید سال بعد، در کشور دیگری ساکن شویم... 🤔
راستی آن زمان که من هنوز متولد نشده بودم، خانواده مدتی هم در آمریکا اقامت داشتند...
وضعیت خیلی از دوستانمان هم به همین ترتیب است.
خب حالا این نقل و انتقالها کدامش «فرار» محسوب میشود؟! 😡
ما فقط چندین بار کوچ کردهایم.
... آخ! اصلاً حواسم نبود... چرا یادداشت را از وسط ماجرا نوشتم⁉️
از بس که امروز اعصابم خُرد است! 😤
ماجرا از این قرار است که امروز دوباره بیست و ششم دیماه است. سالروز کوچ اعلیحضرت و شهبانو از ایران در سال ۵۷. ✈️
#پهلوی
#محمدرضا_پهلوی
#فرار_شاه
#داستان
#یادداشتهای_یک_سلطنتطلب_جوان
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
animation.gif
53.1K
🏴 چه بنویسم از آن بیابتدا، بیانتها، زهرا
🏴 ازل زهرا، ابد زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا
🏴 شگفتا فاطمه! یا للعجب! واحیرتا! زهرا
🏴 چه میفهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا!
سید حمیدرضا برقعی
#حضرت_زهرا (س)
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ ضریح... ✨
(قسمت اول)
#داستان
🌸 @Negahynov
ساعت ۳ شب بود. لای چشمهایم را باز کردم و به چراغ اتاق که همچنان روشن بود، نگاهی انداختم. 🙄
سارا روی تخت روبهرو، سرَش را در کتاب فرو کرده بود! طبق عادت همیشگی هم هدفون را گذاشته بود روی گوشش تا صدایی حواسش را پرت نکند! 😁
فردا امتحان آخر را میدهد و خلاص میشود.
الهام هم دیروز آخرین امتحانش را داد و مثل فنر، از خوابگاه پرید؛ سوار اتوبوس شد و همین سر شب بود که در خانهشان فرود آمد! 🏃🏻
من فردا آخرین امتحانم را میدهم و معصومه پسفردا. 👌
🌸 @Negahynov
پتو را روی سرَم کشیدم. چند ثانیه بعد، با صدای باز و بسته شدن در اتاق، دوباره پتو را کنار زدم. 👀
معصومه بود. نصف شبی انگار رفته بود دست و صورتش را بشوید! یا... انگار وضو گرفته بود.
چشمهای نیمه بازم را به صورتش دوختم و با صدایی که از شدت خوابآلودگی، به زور از حنجره بیرون میآمد، گفتم: «حاج خانوم، التماس دعا!» و دوباره رفتم زیر پتو. 😴
اقامتم در زیر پتو، طولی نکشید. صداهایی که آن وقت شب انتظارش را نداشتم، چشمان خسته و متعجب من را به سمت خودش برگرداند❗️
معصومه بود که با آرامش و با کمال احتیاطی برای کمتر شدن سر و صدا به خرج میداد، داشت بساط نقاشیاش را به راه میکرد! 🎨😳
🌸 @Negahynov
فکرش را بکنید وسط ایام امتحانات که همه یا مشغول درس خواندن برای امتحان بعدی هستند یا در دوره نقاهت امتحان قبلی (!)، یک نفر فیلش یاد هندوستان کند؛ آن هم ساعت ۳ نصف شب! 🤒
گفتم: «عقلَم چیز خوبیه!» 😏
انگار اصلاً صدایم را نشنید. در حال خودش بود. حالتهایش توجهم را جلب کرد. چند دقیقهای از خیر خواب گذشتم و نگاهش کردم. 🙄
آهستهتر از همیشه کار میکرد. انگار همزمان داشت فکر هم میکرد... شاید به چیزی که میخولست بکشد. چیزی هم انگار زیر لب زمزمه میکرد...
میز را کشید جلوی تختش. کاغذ آبرنگ را با چسب کاغذی روی تخته چسباند. چند تا از تیوپهای رنگ را باز کرد و مقداری از آنها روی پالِت ریخت... قلمموها، آب و هر چیز دیگری را که لازم بود، کنار دستش گذاشت... 🎨🖌
مداد را در دست گرفت. مثل همیشه (البته شاید هم متفاوت با همیشه) «بسم الله» گفت و شروع کرد.
#حضرت_زهرا (س)
#فاطمیه
ادامه دارد...
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ ضریح... ✨
(قسمت دوم)
#داستان
📎لینک قسمت اول:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/4162
مداد را در دست گرفت. مثل همیشه (البته شاید هم متفاوت با همیشه) «بسم الله» گفت و شروع کرد.
بلند شدم؛ رفتم روی تخت خودش، که دقیقاً پشت سرش قرار گرفته بود، نشستم تا ببینم دارد چه طرحی میکشد. 🤔
چند دقیقه بعد، طرحهای کمرنگ مداد، یک ضریح محو را به نمایش گذاشت. ✏️
با صدایی که معصومه بشنوَد و سارا نشنود، گفتم: «نه این که تا الان ضریح و گنبد نکشیده بودی، یهو نصف شبی پاشُدی ضریح بکشی؟! گفتم حالا چه ایده متفاوتی پیدا کردی که وسط امتحانا دست به قلممو شدی!» 😏
آرام گفت: «این فرق میکنه. اینو نکشیده بودم.» و آرام به کارش ادامه داد... ✍
آمدم کمی سر به سرش بگذارم. گفتم: «بابا چه قدر ضریح؟! حالا یعنی باید ضریح تک تک اماما و امامزادهها رو بکشی تا خیالت راحت بشه⁉️»
آرام، فقط جواب داد: «این فرق میکنه»! 💯
🌸 @Negahynov
پرسیدم: «سرما خوردی؟!» 😷
گفت: «نه، صِدام گرفته».
برگشتم سر حرف خودم: «حالا من میگم این دفعه، تخت جمشید بکش». 😉
دوباره کوتاه جواب داد: «باشه یه وقت دیگه».
گفتم: «مقبره حافظ، سعدی، فردوسی هم خوبهها». 🤔
گفت: «حافظیه رو قبلاً کشیدم». چند ثانیه مکث کرد. دستی به صورتش کشید و ادامه داد: «آرامگاه فردوسی رو هم اتفاقاً توی برنامَم هست که بعد از امتحانا بکشم». ✍
گفتم: «مقبره کوروش کبیر رو هم بذار تو برنامه». 😉
قلممو را زد توی رنگ آبی روشن و گفت: «سر به سَرم نذار مهتاب، بگیر بخواب». 😑
آخ آخ! واقعاً سرما خورده! قشنگ از صدایش مشخص است‼️
🌸 @Negahynov
روی تختش دراز کشیدم و با شیطنت جواب دادم: «اصلاً مشکل تو با کوروش کبیر و ایران باستان چیه؟!... راستی قرص سرماخوردگی هم دارَما!» 😜
با کلافگی، کوتاه و با چند بار مکث جواب داد: «من با ایران باستان مشکلی ندارم. تو فقط شعارش رو میدی. من تا حالا دو سه تا اثر باستانی ایران رو نقاشی کردم: زیگورات چغازنبیل، شهر اصطخر،...
تخت جمشید هم به زودی میکشم. باید یه بار دیگه برم از نزدیک و با جزئیات ببینمش.» 🔍
گفتم: «این جایی رو که داری میکشی، از نزدیک و با جزئیات دیدی⁉️»
دستش لرزید! قلممو را گذاشت روی میز...
منتظر بودم جوابی بدهد. چیزی نگفت. 😶
چند دقیقه سکوت معصومه کافی بود تا من خوابم ببرد... 💤
#حضرت_زهرا (س)
#فاطمیه
ادامه دارد...
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
✨ ضریح... ✨
(قسمت سوم)
#داستان
📎لینک قسمت دوم:
🌸 https://eitaa.com/Negahynov/4177
طولی نکشید که دوباره بیدار شدم.
سارا هدفونش را در دست گرفته بود و کنار معصومه ایستاده بود.
با ناله گفتم: «اصلاً انگار امشب، خواب به ما نیومده!» 😩
سارا اشاره کرد که سکوت کنم. 🤐
با کنجکاوی از جا بلند شدم و از پشت معصومه سرک کشیدم... 🙄
وااااااای! فقط همین را بگویم که تا خود اذان صبح، من و سارا خیره شده بودیم به کاغذ و قلمموی معصومه... 😍
قلممویی که رنگهای آبی و سفید و سبز و زرد را آهسته آهسته روی کاغذ مینشاند. 🖌
ضریحی که تا به حال، نه از نزدیک زیارت کرده بودیم و نه حتی در تصاویر دیده بودیم، داشت روی کاغذ نقش میبست. ✨
🌸 @Negahynov
ضریحی که شبیه رؤیا بود.
نمیدانم چه طور توصیفش کنم. انگار هم بود... و هم نبود!
آبی، مثل تکهای از آسمان... شفاف، مثل آب، مثل باران، مثلِ... اشک 💧
حالا رنگ سفید داشت روی قسمتهایی از ضریح نقش میبست و گویهای کوچک ضریح را درخشانتر میکرد... ✨
دقایقی بعد، دوباره نوبت به زرد رسید که تطألؤ بینظر نور را ترسیم کند. ✨
انگار صبح بود که داشت از لابهلای ضریح، سرک میکشید... انگار خورشید بود که آن حوالی، سر خم کرده بود... ☀️
قلممو داشت ضریح را طواف میکرد. چشمهای من و سارا را هم به دنبال خود میکشاند.
🌸 @Negahynov
صدای اذن صبح میآمد... و دقیق نمیدانستم که از توی نقاشی معصومه بود یا مناره مسجدِ نزدیک خوابگاه...
معصومه از پشت میز بلند شد. روسری و چادرنمازش را پوشید...
پهنای خیس صورتش، حریمی را ساخته بود که دلمان نمیآمد آن را با کلامی، سؤالی و حتی تحسینی بشکنیم. 🌺
قامت که بست، ما هم کم کم چشم از او و نقاشیاش برداشتیم و رفتیم که وضو بگیریم.
🌸 @Negahynov
نمازم که تمام شد، ضریح نقاشی معصومه را رنگ سبز درآغوش گرفته بود و فضای نقاشی را زندهتر و دوستداشتنیتر کرده بود. 🍃
آن قدر کمرنگ و ملایم و لطیف که هیچجایی نمیشد دقیقاً دست گذاشت و گفت که سبزرنگ است؛ ولی هیچجایی هم خالی از این رنگ نبود. 😇
رنگ قهوهای یا خاکی بسیار کمرنگ هم آرام آرام داشت لابهلای سبزها نمایان میشد و پیوندی عجیب بین خاک و افلاک برقرار میکرد. 💫
🌸 @Negahynov
ضریح نقاشی معصومه تقریباً کامل شده بود. مُشَبّکی که انگار آن را از نور و آب و آینه ساخته اند... و مکانی که اگرچه بینشان، ولی انگار آشناترین نقطه جهان بود. 💐
ضریحی که معصومه هیچ وقت «از نزدیک و با جزئیات» نگاهش نکرده بود... ضریحی که حالا هرسهمان داشتیم با قلب و جانمان زیارتش میکردیم. ✨
قاب سبز و سرخ بالای ضریح، آخرین چیزی بود که روی صفحه کاغذ نقش بست: «السلام علیکِ أیَّتُهَا الصدیقةُ الشهیدة» 🌹
#حضرت_زهرا (س)
#فاطمیه
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282