eitaa logo
گاه نوشته های دل💕
347 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
547 ویدیو
1 فایل
مهمان ما باشید.... کمی این طرف تر... حوالی دل... ارتباط با ادمین👇 @M12_m18
مشاهده در ایتا
دانلود
بفرمایید روضه🙂
حسین... آقام... همه میرن تو میمونی برام😭
گاه نوشته های دل💕
بفرمایید روضه🙂
با گریه آمدم... اطراف قتلگاه... گفتی که خواهرم... برگرد خیمه گاه😭 آه ای ستاره دنباله دار من... زخمی ترین سر نیزه سوار من...😭😭 عمه جانم عمه جان قد کمانم😭
گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۳۹ : هواپیما پرید و من تپش های ترس را حس کردم. ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم.» ⏪ بخش ۴۰ : سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم‌‌. فضای ماشین پر از عطری عجیب و دلنشین که در هیچ کجایی کشور آلمان به مشامم نخورده بود، مسخم کرد. راننده چمدان ها را در صندوق عقب، جاسازی کرد. من چشم برنمی داشتم از تسبیح و سر عروسک مو بلند آویزان از آیینه ی جلو، راننده نشست و پارچه ای قرمز از روی داشبورد برداشت و در حین پاک کردن شیشه، نشانی را پرسید. نمی توانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم روزه ی سکوتش را نمی شکست. نشانی خانه ی قدیمیمان را در ایران، که سال ها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر ثبت شده بود و مدتی قبل به کمک یان از میان اوراقش یافتم به راننده دادم. پیرمرد نگاهی به کاغذ انداخت و با صدایی زمخت، گفت: - اوه! اسم خیابونای تهران خیلی وقته عوض شده. این نشونی رو از کجا آوردین؟ نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخ گویی نمی یافتم. گنگی ام را که دید لبخند زد: - پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین. آخه جوون ها که اسم قدیمی خیابون های تهران رو بلد نیستن. اما نگران نباشین می برمتون. یعنی خیابان های این جا چند اسم داشت؟ هر چه بیش تر در خیابان ها دور می زدیم، شگفتی من بیش تر می شد. انگار تمام شهر میزبان بودند؛ در یک مهمانی بزرگ. پدر برای آزادی همین خلق شعار می داد و فریاد می کشید؟ خیابان هایی زیبا، شلوغ و پر از آمد و شد. تفاوتی بزرگ بود میان تصورات حک شده در مویرگ های مغزم و چیزی که می دیدم. صدای پیرمرد، رشته ی افکارم را گسیخت. - تا حالا ایران نیومدی دخترم؟ آمده بودم اما نه با پا! با برگچه های پدر و برنامه های تلویزیونی. پیرمرد سری تکان داد. - ظاهراً فارسی بلد نیستی. اشکال نداره. من مسافر مثل شما زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف می زنی. غصه ت نباشه باباجان. بابا؟ چه مهری در بابا گفتنش موج می زد. حسی غریب که هیچ وقت تجربه اش را نداشتم. نشستن در یک تاکسی زرد رنگ، آن هم در کشوری که کابوس حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان، ناباورانه ترین ممکن دنیا به نظر می آمد. بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلام بی جواب هیتلری در دنیای سازمانی اش گذشت و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار روزمرگی، فراموششان کرده اند. خیابان ها گاهی پر از دست انداز بود اما اغلب زیبا بود. پر از هجوم زندگی، موجی از هالیوودزدگی و سنت گرایی که در ظاهر مردم و صف نانواییشان، به چشم می آمد. حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن. چه قدر تأسف داشت حال این مردم. در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم. دلهره ای به وجودم چنگ زد. پیرمرد سری تکان داد. - هعیی! یادش به خیر! این نشونی،خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد. چه روزهایی بود. الآنم رو نبین. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم. خدا ننه و بابام رو بیامرزه. آه کشید؛ بلند و غمناک. - هعیی جوونی! به قول نوری گفتنی: ما برایِ آن که ایران خانه ی خوبان شود، رنج دوران برده ایم! اما آخرش از کل رنج دوران، سهممون شد همین یه ماشین و کرایه ش، که نون زن و بچه مون رو باهاش می دیم. باز هم خدا رو شکر. راضی ام. امنیت باشه، ما به نون خشک راضی هستیم. خدا، بختکی که برای تمام زندگی ام نقشه داشت و حالا از زبان این پیرمرد، آتش می کشید و سینه ام را می سوزاند. اما باید عادت می کردم، خدا ورد زبان این جماعت ایرانی بود. بالأخره بعد از ساعت ها شلوغی سرسام آور، اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم. کوچه ای طویل و بی صدا، با درختانی پاییز زده در دو طرفش. عطری شبیه قورمه سبزی های مادر، بینی ام را قلقلک می داد. گرگ و میش عصر، یکی در میان، چراغ ساختمان ها روشن می شد. چشمان مادر دو دو می زد و من تک خانه ی ویلایی را میان هجوم ساختمان ها دیدم پیرمرد چمدان های بزرگ و چرخ دار را جلوی پایمان گذاشت و نشانی خانه را با اسم های جدیدش، روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد. - این رو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری. به ایرون خوش اومدی باباجان. ان شاء الله کنگر بخوری و لنگر بندازی. این جا یه تیکه نون بربریش و یه انگشت پنیر لیقوانش، می ارزه به کل فرنگستون و آدم هاش. ⏪ ادامه دارد ... ................................. @Neveshtehaidel
شب بخیر🌙⭐️
بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
گاه نوشته های دل💕
#السلام‌علیک‌یا‌ابا‌صالح‌المهدی
نسیم صبح سلامم به دلبرم برسان بگو جواب سلامم مگر ثواب ندارد؟ @Neveshtehaidel
🍃🍃 🍃 دیدن فیلم مستهجن توی اسارت، عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده وزشت و بی حجابی پخش می کردند ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ... ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ، ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدابود، ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ، ﺧﯿﻠﯽ دنبال بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ. ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. اینطوری شهید دادیم و حالا بعضیامون راحت پای کانالهای ماهواره نشستیم وصحنه های زننده رو تماشا میکنیم وگاهی با خانواده هم همراهی می کنیم و نمی دانیم یه روز همان شهید رو می آرن تا توضیح بده به چه قیمتی چشم خود رو از گناه حفظ کرده و غصه ی دوستان هم اسارتی خود رو داشته وشهادت رو بجون خریده تا خود ودوستانش مبتلا به دیدن صحنه های زننده نشن 📌وصیتنامه شهید مجید محمودی منتشر کنید تا ازخجالت آب بشیم. شهدا چه کردند وما....😔😔 @Neveshtehaidel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاه نوشته های دل💕
نوع ماه گرفتگی نیم سایه ای هست در این نوع ماه گرفتگی نماز آیات واجب نیست😊🛑
گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم.» ⏪ بخش ۴۰ : سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم‌‌. فضای ماشی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۱ : باز هم باباجانش در گوشم طنین انداخت. چشم ها و لبخندش، زیادی مهربان بودند. این سرزمین پر بود از عاصم. تیر چراغ برق های روشن کوچه، در نفس های انتهایی روشنای عصر، به دل چشمانم نشست. کنار مادر، رو به روی در بزرگ و رنگ و رو رفته ی خانه ایستادم. قارقار کلاغ های بیکار، از بین درختان و روی سیم های برق، در گوشم خوش آمدی ترسناک می خواندند. کلید را به طرف در بردم. این گشایش را حق مادر می دانستم. کلید را در مشتش قرار دادم. با دستانی لرزان، صورتی خیس از اشک و مکثی طولانی آن را چرخاند. با قیژی گوش خراش، در باز شد‌. هر دو در چارچوب در، خیره به فضای تاریک حیاط ایستادیم. عطری از گذشته ی مادر برمشامم خزید. دو قدم به داخل رفت. همراهی اش کردم. کهنگی در برگ های مرده ی زیر پایمان، حس می شد. خانه ای عجیب، شبیه فیلم های ایرانی که گاه مادر دور از چشم پدر تماشا می کرد، با حیاطی بزرگ و مدفون در برگ های چندین ساله، که محصول درختان بلند و تنومند و حوضی بزرگ از علائم حیاتی اش، فقط آبی لجن گرفته بود. خانه ای بزرگ با ایوانی طویل که دو یا سه پله، آن را به حیاط وصل می کرد و بی شباهت به محل تجمع ارواح نبود. بوی تند علف های هرز و بلند، با تلنبار پوسیده ی سبزه های چندین ساله روی زمین، بی میلی برای بازدید بیش تر را به چشمانم تزریق می کرد. نمی دانستم حسم چیست ؟ نفرت یا علاقه؟ اما هر چه که بود ماندن را دوست نداشتم. عقبگرد کردم و تنهایی از خانه خارج شدم. پیرمرد با دستمالی قرمز، شیشه های ماشینش را پاک می کرد. - هتل. دست از کار کشید. - می خواین برین هتل بابا جان؟ با سر تأیید کردم. مادر قصد دل کندن نداشت، اما من هم دلیلی برای ماندن نمی دیدم. با گام هایی تند به سراغش رفتم و دستش را کشیدم. ابرو گره زده، پا سفت کرد و تکان نخورد. درست مانند کودکی لجباز. - بریم هتل. این خونه الآن قابل سکونت نیست. سرجایش ایستاده بود. کلافه شدم. - اگه بیای بریم هتل قول می دم فردا صبح، چند نفر رو بیارم تا این جا رو تمیز کنن. بعد خیلی راحت می تونیم این جا بمونیم. رضایتش جلب شد و به سمت ماشین رفت. در همهه ی فکری خودم و مادر، راهی هتل شدیم. ذهنم میدان جنگ بود. این جا هتل هایش هم زیبا بود و من گیج ماندم در میان شنیده ها و دیده هایم. پیرمرد راننده لبخند می زد، دربان هتل لبخند می زد، مسئول پذیرش لبخند می زد، کارگر ساده ای که چمدان ها را حمل می کرد، لبخند می زد. این جا لبریز بود از مسلمان ترسو. درب خودکار و پیشرفته ی اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیش تر، یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمانان هم می ترسیدم. دانیال همیشه می خندید. بعد از چند ساعت استراحت، سراغ متصدی جوان و زیباپوش هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا می کرد تا آن خانه ی ارواح را تمیز می کردیم. تعدادی لغات فارسی را کنار یکدیگر چیدم. نمی دانستم می توانم منظورم را برسانم یا نه. مرد متصدی، با چهره ی آسیایی اش، مهربان نگاه کرد. جملات را که گفتم، لبخندش پررنگ تر شد. گویا کلماتم معنی خاصی را انتقال نمی داد. پرسید، می توانم انگلیسی صحبت کنم؟ می توانستم. این ملت با زبان ببن المللی هم آشنایی داشتند؟ یعنی اسلام جلویشان را نمی گرفت؟ کمی عجیب به نظر می رسید. به زبان انگلیسی ماجرای خانه را برایش گفتم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند. فردای آن روز، نشانی را به کارگران دادم و همراه مادر راهی خانه شدیم. خانه و حیاطش، اگر زیر خروارها خاک و برگ هم دفن می شد، جای تعجب نبود؛ دوری چندین ساله، این تبعات را هم داشت. دو کارگر مرد، نظافت حیاط و دو کارگر زن نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند. روشنایی روز، دست و دلبازانه چشم را مهمان می کرد؛ زیبایی کنار ترس. مرد جوان و قدکوتاه، با آن چهره ی استخوانی و آفتاب سوخته اش، به جان علف های هرز افتاد. پیرمرد چاق و ساده که لهجه اش، جالب به نظر می آمد، کنار حوض ایستاد و آستین هایش را بالا زد برای تمیز کردن آن ارثیه ی باستانی. دو کارگر زن، روی ایوان خانه با در ورودی دست و پنجه نرم می کردند و مادر چشم به شیشه های رنگی خانه دوخته بود. انگار کودکی اش را به چشم می دید و لبخند می زد. یکی از زن ها که مسن و فربه بود، صدایم زد: - خانم این در قفله ها. کلیدش رو دارین؟ به طرفشان رفتم. دخترجوان با آن صورت، رنگ پریده و موهای قرمز بیرون ریخته از کنار روسری اش، دست از کُشتی گرفتن با در برداشت و راه را برایم باز کرد. دومین کلید آویزان از حلقه ی ساده و زنگ زده ی آهنی را در قفل چرخاندم. در را به سختی باز کردم که هجومی از خاک، تارعنکبوت و بوی نم به سمتم آمد. ⏪ ادامه دارد ... ................................. @Neveshtehaidel
بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول هفته رو با یه مداحی امام حسنی شروع کنیم😊🌷 بهشتم حسن... میخاستم که مشق لیلی کنم نوشتم حسن... @Neveshtehaidel
🖤 یا سید الشهدا حمزه قال رسول الله لکن حمزه لا بواکی له رسول الله(ص): عمویم حمزه گریه کن ندارد. 🖤🖤🖤 شهادت حضرت حمزه تسلیت🖤 @Neveshtehaidel
عقده گشای قبر خراب حسن شده... صحن و سرای محترم سیدالکریم🖤 @Neveshtehaidel
گاه نوشته های دل💕
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۱ : باز هم باباجانش در گوشم طنین انداخت. چشم ها
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۲ : دو لنگه ی چوبی در را کامل گشودم. مادر بی توجه و ساکت، داخل شد. شکی نداشتم که تک تک خاطراتش را می‌دید؛ درست در لابه لای مبل های ملافه پیچ و لاله عباسی های قرمز و زیر خرواری از غبار؛ با احتیاطی خاص، روی وسایل دست می کشید. پارچه سفید را از روی میز ناهارخوری بزرگ و کنده کاری شده برداشت و چشم به چلچراغ های قدیمی و زیبای تار بسته دوخت. گاه لبخند می زد، گاه بغض می‌کرد؛ اما دریغ از کلامی حرف. دو زن وارد شدند و مشغول به کار. با دقت همه جا را نگاه کردم. خانه ای بزرگ با وسایلی چشمگیر و قدیمی. سالنی وسیع که قسمتی از آن را یک میز ناهارخوری هشت نفره و طرف دیگرش را یکدست مبلمان اشغال کرده بود. کنار یکی از مبل های سالن ایستادم و گوشه ی ملافه اش را بالا زدم، مخملی قرمز، با چوبی کنده کاری به صورتم لبخند زد. طاقچه ای کوچک و سنگی، روی یکی از دیوارها نظرم را به خود کشاند. یک آینه و شمعدان، چند مجسمه و رادیویی قدیمی رویش قرار داشتند. جعبه ای چوبی و بزرگ، با نقش و نگاره های حکاکی و طلاکوب، روی یک میز درست رو به روی مبل ها و در امتداد درِ ورودی کنار دیوار قرار داشت. به سراغش رفتم و در را که درست شبیه پنجره بود، گشودم. خوب تماشایش کردم. یک تلویزیون زیبا و قدیمی، یعنی هنوز هم روشن می شد؟ آشپزخانه، گوشه ی تالار و درست کنار دو پله ی کوچک، که ورودی یک راهرو محسوب می‌شدند، تعبیه شده بود. آشپزخانه ای بزرگ و قدیمی، با تمام وسایل. از پله ها بالا رفتم. دستشویی و حمام در راهرو، کنار آشپزخانه قرار داشت. در مسیر آن ها یک اتاق خواب بزرگ خودنمایی می‌کرد که با آن تخت دو نفره بزرگ و تجملی و روتختی قرمز مخمل، شک نداشتم تنها نقطه ی اشتراک پدر و مادر بوده است. سجاده ی پهن شده در گوشه ی اتاق، حدسم را تأیید می‌کرد؛ چون مادر همیشه گوشه ی اتاق خوابش سجاده ای پهن شده داشت. در طرف دیگر راهرو، دو در کنار هم قرار داشتند. در اول را باز کردم، چشمم به پنجره ی رو به رو افتاد که به حیاط باز می‌شد و درخت خرمالو به شیشه هایش انگشت می کوبید. سری در اتاق چرخاندم. تختی یک نفره چسبیده به دیوار، درست مقابل پنجره و در امتداد در، روی زمین دراز کشیده بود. یک میز کوچک با چراغ خواب خاک آلود کنار تخت ایستادگی می کردند. طرفی دیگر، یک میز آرایش، با آینه ای بزرگ و چهارپایه ای کوچک، کنار کمدی چوبی به دیوار تکیه داده بودند. انتخاب کردم. این جا اتاق من بود. به سراغ اتاق دوم رفتم. یک فرش دستی قرمز، پنجره ای رو به حیاط، رختخواب های چیده شده روی هم و چند اسباب بازی قدیمی که حتم داشتم روزهای کودکی دانیال را می‌ساخت. وسط باغ ایستادم و چرخی زدم. یعنی ما روزی از اهالی این خانه محسوب می شدیم؟ با یان تماس گرفتم. _ کجایی دختر ایرونی؟ جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عاصم به گوشم رسید: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو تا کی می خوای مثل بقیه ی آدم ها زندگی کنی ؟ هیچ وقت! اگر هم می خواستم خدایِ این آدم ها نمی گذاشت. حوصله ی بحث نداشتم. تماس را قطع کردم. گوشی ام مدام و پشت سر هم زنگ می خورد. عاصم بود. جواب ندادم. ناگهان صدایی در حیاط پیچید. صدای شبیه به کلمات روی سجاده ی مادر. انگار خدای این مسلمانان، سوهان به دست گرفته بود برای ساییدن روحم، درد به معده و سرم هجوم آورد. کاش گوش هایم نمی شنید. صدای اذان بود، کاش قطع می شد. بی حس و مچاله از درد معده، روی یکی از پله ها نشستم. پیرمرد کارگر، لجن های خارج شده از حوض را گوشه ای می انباشت. بوی متعفنی در فضا حس می شد. کلافه از درد، چشمانم پی پیرمرد رفت که کنار حوض روی پاهایش نشست. شیر آب کنارش را باز کرد. آب با فشار و رنگی زرد و گل آلود خارج شد. پدر هر چند ماه یک بار، توسط یکی از دوستانش هزینه ی برق و آب و گاز این خانه را می‌پرداخت تا به قول خودش، پایگاه رجوی را در ایران حفظ کند. پیرمرد وضو گرفت، درست شبیه مادر و با صورت و دستانی تا آرنج خیس رو به رویم ایستاد. لنگه های جورابش، از جیب شلوار کهنه ی آبی رنگش آویزان بود. - خانم! نمی دونین قبله کدوم طرفه؟ پوزخندی بی صدا بر لب هایم نشست. مضحک ترین سؤال بود؛ آن هم از من! پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد. - مشتی! این فارسی بلد نیست. مجبوری الآن نماز بخونی؟ برو خونه بخون. پیرمرد آستین های لباسش را پایین آورد و با لهجه گفت: - دیگه چی؟ نماز رو باید اول وقت خوند. اصلاً اومدیم و تا عصر کارمون تموم نشد، قضا می شه! ⏪ ادامه دارد ... ................................. @Neveshtehaidel
بسم الله الرحمن الرحیم 🌱