『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_سیزدهم سریع از پله ها بالا رفت و قبل از اینکه وارد شود نفس عمیقی کشید و در
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_چهاردهم
سمانه
صبح بخیری گفت و بر روی صندلی نشست ،سید جوابش را داد اما فرحناز خانم به
تکان دادن سری اکتفا کرد.
سمانه سریع صبحانه اش را خورد و از جایش بلند شد:
ــ با اجازه من دیگه برم دانشگاه،دیرم میشه
ــ سمانه صبر کن
ــ بله بابا
ــ در مورد جواب مثبتت به پسر محبی ،از این تصمیمت مطمئنی؟
ــ بله بابا،من دیگه برم
و بدون اینکه منتظر جواب آن ها بماند سریع از خانه بیرون رفت و تا سر خیابان را
سریع قدم برداشت و برای اولین تاکسی دست تکان داد،شامس با او یار بود و اولین
تاکسی برایش ایستاد.
در طول مسیر دانشگاه به تصمیم مهمی که گرفت فکر می کرد،شاید به خاطر لجبازی
با کمیل باشد اما بلاخره باید این اتفاق می افتاد.
به محض اینکه وارد دانشگاه شد متوجه تجمع دانشجویان شد که درمورد بحث
مهمی صحبت می کردند به سمت دوستانش رفت و سالمی کرد:
ــ سلام ،چی شده؟
ـــ یعنی نمیدونی
ــ نه!
ــ احمدی ،همین نامزد انتخابات ،دیشب تو مسیر برگشت به خونش میخواستن
ترورش کنن.
سمانه متعجب به دخترا نگاه کرد و گفت:
ــ جدی؟
ــ بله
ــ وای خدای من ،خدا بخیر بگذرونه این انتخاباتو،من برم کلاسم الان شروع میشه.
بعد خداحافظی از دخترا به سمت کلاس رفت ،که در راه کسی بازویش را کشید
،برگشت که با دیدن صغری گفت:
ــ سلام بریم سرکلاس الان استاد میاد
ــ صبرکن
سمانه برگشت و به صغری نگاهی انداخت.
ــ چرا به کمیل جواب منفی دادی؟
سمانه نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبی نشود .
ــ گوش کن صغری...
ــ نه اینبار تو گوش کن سمانه،داداش من چی کم داره ،پول
،خونه،قیافه،هیکل،اخلاق؟
ها چی کم داره؟
چی کم داره که پسر خانم محبی داره
ــ صغری بحث این نیست
ــ پس بحث چیه؟اصلا فکر نمیکردم تو اینطور باشی ،برات متاسفم
و اجازه ای به سمانه نداد تا حرفی بزند.
کل کلاس سمانه هیچ چیزی از تدریس استاد را متوجه نشد ،حق را به صغری می داد
او از چیزی خبر نداشت و الان خیلی عصبی بود ،باید سر فرصت با او صحبت می
کرد،با خسته نباشید استاد همه از جایشان برخاستند ،سمانه که دیگر کلاسی نداشت
به سمت خروجی دانشگاه رفت ،که برای لحظه ای ماشین مشکی رنگ را دید ،مطمئن
بود این همان ماشینی است که آن روز آن ها را تعقیب می کرد!!
ماشین به سرعت حرکت کرد و به سمت آن ها آمد،سمانه کم کم متوجه شد که
شخصی از صندلی عقب چیزی مشکی رنگ بیرون آورد ،ناگهان ترسی در دلش
نشست و با دیدن ماشینی که به سمت صغری می رفت ،با سرعت به سمت صغری
دوید و اسمش را فریاد زد...
تا به صغری رسید تنها کاری که توانست انجام دهد، آن بود که صغری را هُل بدهد و
هر دو آن طرف جاده پرتاب شوند،سمانه سرش محکم به آسفالت اصابت می کند و
صدای آخ گقتن صغری هم در گوشش می پیچد و ماشینی که با سرعت از کنار آن ها
می گذرد آن را آرام می کند، اما با بلند کردن سرش و دیدن مایعی که با فاصله نه
چندان زیاد با آن ها بر روی زمین ریخته شد و بخاری که از آن بلند شده،با ترس
زمزمه کرد:
ــ اسید
سرش گیج می رفت و جلویش را تار می دید،همه اطرافشان جمع شده بودند ،صدای
نگران و پر درد صغری را همراه همهمه ی بقیه می شنید که او را صدا می کرد، اما
دیگر نتوانست چشمانش را باز نگه دارد و از هوش رفت.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
「♥️」
🌻 ⃟¦🖇➺••#چادرانہ
چفیه،پرچم،چآدر... 🍃
همهازیڪخآنوآدهاند
امآچفیهبردوششھدآ🥀
پرچمبهدسترزمندگآن🌊
وچآدربرسرتوستخوآهرم...🌸
.
✿ #پروفایل⇠『📱』
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
13.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔🥺••
ما را بہ ڪربلا بطلب ایها الامام
از هرچہ مےرود سخن دوست خوشتر اسٺ :)
#لبیڪ_یا_حسین
#استوری
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🍃
بازآ که در فراق تو
چشمِ امیدوار
چون گوش روزه دار
بر الله اکبر است...
#سعدی
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
اشتیاقیکه به دیدارِتو دارد دلمن
دلِمنداند و مندانم و دلداند و من!
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_چهاردهم سمانه صبح بخیری گفت و بر روی صندلی نشست ،سید جوابش را داد اما فرح
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_پانزدهم
با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می دید،چند بار
پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در
حال صحبت با پرستار بود،دید،
سردرد شدیدی داشت ،تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و
صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند.
پرستار سریع خودش را به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد،صدای
کمیل را شنید:
ــ حالتون خوبه؟
ــ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید:
ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟
ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه
سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست.
****
دو روز از اون اتفاق می گذشت،سمانه فکرش خیلی درگیر بود ، می دانست اسید
پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست،با اینکه کمیل گفته بود
شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه اما نمی دانست چرا احساس می کرد که
شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.
روبه روی آینه به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار
دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه
بدی که بهش خورده شکسته.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش
کرد:
ــ کجا داری میری دخترم؟
ــ یکم خرید دارم
ــ مواظب خودت باش.
ــ چشم حتما
سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد .آدرس کلانتری که به صغری گفته بود
غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد.
مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید ،چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر
شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد!!!...
بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه
وارد شد.
ــ سلام خسته نباشید
ــ علیک السلام
ــ سرگرد رومزی
ــ بله بفرمایید
ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما
ــ بله بفرمایید بشینید
سمانه نمی توانست باور کند،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی
نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند،تصمیمش را گرفت،باید با کمیل صحبت می
کرد.
سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت!
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
9.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعدازماهرمضانچهکنیم؟
مراقبحالخوبمونباشیم ...
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
#استوریحرم
•آقایامامحسین
منهیچکسوبهجزشماندارم
کهاشکاموجلوشسرازیرکنم:))
#آقایدلمدستمورهانکنیا...
#اربابعشقدلمی♥️
#دوستتدارمحسین🥀
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جان💔
#حاج_نریمان_پناهۍ🎙
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_پانزدهم با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می دید،چ
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_شانزدهم
روبه روی باشگاه بدنسازی که نمای شیکی داشت ایستاد ، با اینکه به خاطر حرف
های آن شب کمیل هنوز عصبی بود، اما باید از این قضیه سر درمی آورد.
آیفون را زد و منتظر ماند اما جوابی نشنید،تا می خواست دوباره آیفون را بزند،در باز
شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد،سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد؛
ــ بفرمایید خانوم
ــ با آقای برزگر کار داشتم
ــ اوه با کمیل چیکار داری؟بفرمایید داخل،دم در بَده.
و خودش به حرف بی مزه اش خندید!
سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دلش مورد عنایت قرار داد.
ــ بهشون بگید دخترخاله اشون دم در منتظرشون هست
و از آنجا دور شد و کناری ایستاد.
پسره که دانسته بود چه گندی زده زیر لب غر زد:
ــ خاک تو سرت پیمان، الان اگه کمیل بفهمه اینجوری به ناموسش گفتی خفت
میکنه
سمانه می دانست آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود اما باید با کمیل حرف می زد.
بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد و با دیدن سمانه اخمی کرد و به طرفش
آمد:
ــ سلام ، برای چی اومدید اینجا؟
ــ علیک السلام بی دلیل نیومدم پس لازم نیست این همه عصبی بشید
کمیل دستی به صورتش کشید و گفت:
ــ من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید
ــ من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم،اومدم در مورد
چیز دیگه ای صحبت کنم!
ــ اگه در مورد حرف های اون شبه،که من معذرت...
ــ اصلا نمیخوام حتی اون شب یادم بیاد،در مورد چیزی که دارید از ما پنهون
میکنید اومدم سوال بپرسم.
ــ چیزی که من پنهون میکنم؟؟اونوقت چه چیزی؟
ــ چیزی که دارید هر کاری میکنید که کسی نفهمه،راست و حسینی بگید شما
کارتون چیه؟
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ سید و خاله فرحناز یادتون ندادن تو کار بقیه دخالت نکنید؟؟
ــ چرا اتفاقا یادم دادن،اینم یادم دادن اگه کار بقیه مربوط به من و عزیزانم بشه
دخالت کنم.
ــ کدوم قسمت از کارام به شما و عزیزانتون مربوط میشه اونوقت
سمانه نفس عمیقی کشید وگفت:
ــ اینکه از در خونه ی عزیز تا دانشگاه ماشینی مارو تعقیب کنه،اینکه شما برای
اینکه نمیخواید اتفاقاتی که برای کسی به اسم رضا برای شما اتفاق بیفته و همه ی
وقت دم در منتظر ما موندید،بازم بگم؟؟
کمیل شوکه به سمانه نگاه کرد
ــ بگم که همون ماشین اون روز نزدیک بود اسید بپاشه روی صورت خواهرت
کمیل با صدای بلندی گفت:
ــ بسه
ــ چرا بزارید ادامه بدم
کمیل فریاد زد:
ــ میگم بس کنید
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
سه تا گناه 👌
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————