🌸خاطره ای از زبان شهید ابراهیم هادی🦋🌷
🏵در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
☺️آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.
چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!🤔
😉تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...☘
🔺آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به✨ امام آماده بودند جبهه...
🔻از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.😀
💦من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم و🗣
گفتم:این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید.🧔😉
🦋من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید.
ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.😂چند دقیقه بعد ادامه داد:
🔸در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن😇،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!😁
خیلی خنده ام گرفته بود🙃 اما خودم را کنترل می کردم.
🔹اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.☺️
پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد.📿
یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند.🤣
اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!
😂😂😆😆🤣🤣🤣
#خاطره_طنز
#شهیدابراهیم_هادی
😎 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
👳♂🚌⛰🏡🛣🕌👥👥🍱
✍از باب اینکه کاچی به از هیچیه و لنگ کفش👞 هم در بیابان نعمته مرا به آبادیی فرستادند که از آبادی به دور بود☺️
وقتی ظهر به روستا رسیدم میزبان محترم عرض کرد به به سلام علیکم و رحمت الله و برکاته تقلب الله 😁
حاج آقا خیلی خوش آمدید صفا آوردید تاج سرید نور چشمید عزیز دلید سازمان از شما خیلی تعریف کرد خاک اینجا را با قدمتان متبرک کردید خیلی خوشحال شدیم
🌷🦋😉😁
من هم گفتم : علیکم السلام خواهش میکنم لطف دارید بنده کاچی هستم ببخشید اسدی هستم الان هم خیلی گشنمه🥘🌮🥙
میزبان با دستپاچگی گفت:
بله بله در خدمتم
حاج آقا! به مغازه دار و نانوایی سپردم هر وقت حاج آقا هرچی نیاز داشت به او تقدیم کنید بعدا خودمان حساب می کنیم🤨
از لحن کلام پیدا بود بوی خیری نمی آید گفتم : خیلی ممنون لنگ کفشتان سرزنده باد و بیابانتان وسیع ان شاء الله. 🙃
خودم فکری برای شکم شریف می فرمایم شما را زحمت نمی دهم
میزبان که نفهمید من چی گفتم گفت :خواهش می کنم حاج آقا ان شاء الله خدا سایه تان را از سرمان کم نکند😊
گفتم :خواهش می کنم کم نمی کند مطمئن باشید شما بروید😌
میزبان رفت و عزیز دلی که شما باشید جای تان خالی یک عدد دانه نان و یک دستگاه کنسرو ماهی را به نسیه خریدن فرمودیم ناهار را خوردیم یک هفته گذشت از بس کنسرو ماهی خورده بودم شده بودم آکواریوم 🐟🐠🐡 متحرک. تار و پود بدنم بوی عطر ماهی🐋 می داد هرکه از ده متری رد می شد خیال می کرد کارگر شیلات هستم😉 کم کم داشت از آب و حوض و دریا 🌊خوشم می آمد احساس می کردم متعلق به آب هستم نه خشکی. فقط صبحانه را بنده خدایی در خانه تحویل می داد و می رفت.
با اینکه دستشان به خیر نمی رفت اما زبانشان کمپانی خیر بود از تعارفات و سلام و درود و بدرود هیچی کم نمی گذاشتن بعد از نماز توی کوچه و خیابان هرکس که منو می دید چندین بار سلام می کرد و چندین بار می گفت حاج آقا بفرمایید منزل، قدم روی چشم ما بگذارید خانه ما را متبرک کنید✨ حاج آقا! مبادا خدای نکرده احساس غریبی کنید بنده هم جواب تعارف رو با تعارف می دادم و می گفتم ممنون شرمنده محبت های❣ شما هستیم الحق و الانصاف سنگ تمام گذاشتید خیلی خوش می گذرد.😏
تا اینکه برای ادامه ی حیات تصمیم گرفتم جدی باشم و خودم را قالب کنم 😁
یک روز ظهر بعد از نماز، یکی از نماز گذاران طبق معمول گفت :حاج آقا بفرمایید در خدمت باشیم ☺️
منم بلافاصله گفتم :خواهش می کنم چشم حالا که خیلی اصرار می کنید در خدمتم
بنده ی خدا رنگ از رخسار😳 شریفش پرید و هیچی نگفت بنده هم سرم را پایین انداخته همراهش راه افتادم. چند قدم که با هم رفتیم👣 دوباره بنده خدا گفت :حاج آقا مثل اینکه دارید تشریف می آورید 👳♂
گفتم :صاحب تشریف باشید بله باعث افتخار بنده است
بنده خدا بغض گلوش رو😰 گرفته بود و با حالت خاصی گفت: خدایا شکرت و زیر لب می گفت: هرچی سنگه نثار پای لنگه. 😬
منم بدون اینکه به روی خودم بیاورم گفتم: الا بذکرالله تطمئن القلوب. خدا مشکلات همه را برطرف فرماید
در حین صحبت بودیم که به خانه شان رسیدیم در زد و یا الله گفت و داد زد :مهمان عزیزی داریم 🗣
متاسفانه حاج آقا تشریف آورده اند 😅
خانمش گفت :وای خدا مرگم بده جلوتر می گفتید تدارک ببینم غذای خوبی آماده کنم
🍳🌮
بنده خدا در جواب خانمش گفت والا نمی دونم چطور شد من فقط یک کلام به حاج آقا گفتم بفرمایید. ایشون هم فرمایید 😇
ناهار آن روز کشک بادمجان بود که خیلی چسبید و بوی سیر هم به بوی ماهی اضافه شد 😝
البته وقتی مردم دیدند بنده ساده زیستم 😌و اهل تشریفات نیستم مابقی تابستان اینبار با اصرار واقعی مردم😊 مهمان سفره ی ساده و دل با صفایشان بودم 👌
و چندین تابستان و ماه رمضان و محرم ما را به اجبار و اصرار به محلشان می بردند😍
#خاطره_طنز
#جناب_مسعود_اسدی
😎 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
☀️🌝☀️🌝☀️🌝☀️
✍آن روز ظهر سخنرانی ام خیلی گرفت .👌
سکوت تمام مجلس رو فرا گرفته بود .👥👥👥
مردم میخکوب شده بودند همه ی نگاه ها روی من قفل شده بود.👀
برای اولین بار بود می دیدم خانم های مجلس با هم حرف نمی زنند.😶🤭🤫
در اوج سخنرانی فریاد زدم
🗣
📣وای به حال آن خانمی که زنش را اذیت کند😇
سکوت مجلس😐 تا آخر سخنرانی شکست🤣😂🤣😂
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#خاطره_طنز
#جناب_مسعوداسدی 😂
😎 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
🤣😃😄😁😂
🌸خوردنش حلال، بردنش حرام
🌱مثل همۀ بسیجیان دو تكه تركش خمپاره برداشته بودم كه یادگار با خودم ببرم منزل
برگ مرخصی ام 📄را گرفتم و آمدم دژبانی ، دل و جگر وسایلم را ریخت بیرون ، تركش ها را طوری جاسازی كرده بودم👝 كه به عقل جن هم نمی رسید ولی پیدایش كرد 😳
🤔 پرسید : « چند ماه سابقه منطقه داری ؟ »
گفتم :« خیلی وقت نیست »
☺️
گفت : « شما هنوز نمی دانی تركش ، خوردنش حلال است بردنش حرام ؟ »
🙃😉
گفتم : « نمی شود جیرۀ خشك حساب كنی و سهم ما را كه حالا نخورده ایم بدهی ببریم ! »
🤣😂😅😆
#خاطره_طنز
😎 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂بشنوید و بخندید به یاد شوخ طبعی های شهدا👌🌷
✅خاطره جبهه رفتن و آمپول زنی 💉حاج حسین یکتا☺️
#خاطره_طنز
#حاج_حسین_یکتا
😎 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
👳♂🧔💇♂💆♂
💆♂موهای سرم خشک و زبر بود هر وقت بلند می شدند در هم میپیچیدند و فر می خوردند هر چه شانه می کردم موهای من مثل آدمای لج باز کار خودشون رو می کردن حالت نمی گرفتن. 😀
🤨بعدها دیدم سمندون از مدل موی من استفاده می کرده است 😆
موهایم بلند شده بود با یکی از دوستان از حرم به مدرسه می رفتم👥
📜توی مسیر اطلاعیه ای دیدیم نوشته بود.آرایشگاه مردانه. 💇♂
فقط سه تومان ویژه طلاب و و..👀
در حالیکه آن موقع حداقل هزینه آرایشگاه بیست تومن بود😮
🤩خیلی خوشحال شدیم عصر همان روز به آدرس مربوطه رفتیم.
ده نفر پیرمرد توی نوبت بودن که هر کدوم نیم مثقال مو نه سرشون داشتن .😆
خواستیم برگردیم یک نفر گفت : ده دقیقه تمامه معطل نمیشید🕰
💇♂ آرایشگر تقریبا دومتر قد داشت و دستانی بزرگ که سر مشتری مثل دنده ی ماشین توی دستش پنهان می شد و به هر طرفی می خواست با سرعت می چرخوند 💆♂ با یک دست هم ماشین رو با سرعت 200 کیلومتر توی سر و دور سر می چرخوند 💆♂🤦♂
😆باور کنید پشم گوسفند🐑 رو اینجور نمی چینن.
هر سری رو یک دقیقه اصلاح کرد🕰
نوبت من شد تا نشستم با یک دست سرم رو گرفت دستاش سنگین بود انگار کلاه آهنی💣 توی میدان تیر روی سرت گذاشته باشی دیگه اختیار سر و گردنم با خودم نبود 😇
رشته ای بر گردنم افکنده دوست
می کشد آنجا که خاطر خواه اوست 😂😜
تفاوت سر من با دنده ماشین این بود که دنده ماشین از یک به چهار است از سرعت کم به زیاد 🤪اما سر من توی دست آرایشگر از چهار به یک بود یک دفعه از جا کند😵
سرم را در جهات مختلف چرخاند جلو عقب راست چپ بالا پایین به علاوه ضربدری دورانی دایره ای
⬅️➡️⬆️⬇️↗️↘️↙️↖️🔄😁
و ماشین هم مثل اینکه از قبل بهش برنامه دادن توی سرم می چرخید 😇
چند بار می خواستم بپرسم ببخشید ماشین سرماشین کنی هست یا دستگاه چمن زنی🌿🌿🌿
ولی جرأت نمی کردم چون موهام بلند بود .😄
سه دقیقه اصلاح سرم طول کشید🕰 دوستم هم به سرنوشت من دچار شد وقتی توی آیینه نگاه کردیم سرمان با جالیز فرقی نداشت 😊 مناسب برای کشت چغندر🍈 بود .
☺️ برای حفظ آبرو و روده بر نشدن مردم رفتیم بازار نفری پانزده تومن دادیم کلاه خریدیم .😉
قبل از رفتن به مدرسه رفتیم آرایشگاه نفری پانزده تومن دادیم سر مبارکمون رو ماشین کردیم😁
😂کچل شدنمون و خندیدن دوستانمون یک طرف
سی و سه تومن پول بی زبون رو از دست دادن یک طرف 💰💸
هنوز داغ اون سی و سه تومن روی جگرم مونده 😟
خدا نصیب گرگ بیابون نکنه
✅ولی یک درس گرفتم و اون این بود که قبل از انتخاب راه یا رفیق یا هر انتخابی اول #تحقیق لازم است.👌
✅و فهمیدم این ضرب المثل هم الکیه که هر چه پول بدی آش می خوری😁
ما برای کمترین آش بیشترین پول رو دادیم😂
#خاطره_طنز
#نویسنده_جناب_مسعوداسدی 😁
😷 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri