••|🌿🌼|••
#داستانک
اولین مشتریِ امروز بود. آن هم بعد از سه ساعت نشستن زیر آفتاب. مرد جوان چانه میزد و قیمت را پایین میآورد و پیرزن دستفروش هم چارهای نداشت. به قیمتی که گفت، راضی شد. به شرطی که سه روسری رنگی بردارد، عوض یکی.
اسکناس های رنگارنگ را که میشمرد، به پیرزن گفت: «خودت سه تاشو برام انتخاب کن، میخوام ببرم برای یه خانم جوان.» دستفروش روسریهای آبی و سفید و کرمی را از بین بقیه روسریها بیرون کشید و مرتب تا کرد. ته دلش از قیمت راضی نبود ولی پول کم، بهتر از هیچی بود. میدانست که به خانه که برود باید شکم نوههای یتیمش را سیر کند.
اسکناس ها را از روی ناچاری گرفت و روسری ها را به دست مرد داد. هنوز پول ها را نشمرده بود که شنید: «مادر، یه ده تومنی بده من.» سرش را بالا گرفت و مات نگاه کرد. مرد جوان، روسری ها را به دستش داد و گفت: «من اینارو شصت تومن ازت خریدم، حالا ده تومن به خودت میفروشم؛ نذر امام زمان!»
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
💛🌿↓
🌱 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
نو+جوان تنهامسیری
این روزها دانشآموزان یه امتحان سخت دارند... روز #دانش_آموز 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhama
-علی رو ندیدی؟
از دیروز که با هم تو تجمع بودیم، دیگه ندیدمش. میگم نکنه…
سرم رو پایین انداختم و گفتم: احتمالش هست…
بغض گلوی هر دویمان را گرفته بود. از نگرانی رنگ به رومون نمونده بود.😔
یک دفعه مردی دست گذاشت رو شونههامون و گفت: چتونه؟ این چه حال و روزیه؟ آینده روشنه. قوی باشید. از چی میترسین؟ ما صاحب داریم.🙃
ما نمیبینیمش، ولی هست و کمکمون میکنه. پیروزی بزرگ در انتظار ماست. باید تلاش کرد. پس برای آینده هم که شده قوی باشید.
حرفهاش آروممون کرد و امیدوار. همون موقع تلفنم زنگ خورد. علی بود...❤️🌱
۱۳ آبان روز دانش آموز گرامی باد.
#داستانک
🌱 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
••|🌿📱|••
#داستانک
#تلنگر
خواست استوری از شهید بگذارد، نشد! خواست از انقلابش دفاع کند، نشد! خواست توی دانشگاه در دفاع از حجاب حرفی بزند، نشد!
از کمشدن فالوئرهایش ترسید. از فحشخوردن ترسید. از قضاوتشدن ترسید. پس سکوت کرد. پیجش پر بود از مطالب یاری امام زمان و حرفهای آخرالزمانی! انگار مخاطب این مطالب، دیگران بودند نه خودش!
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
💛🌿↓
نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
••|🌿📚|••
#داستانک
خیلی وقت بود سوالی ذهنم را مشغول کرده بود. برای همین تصمیم گرفتم به محضر یکی از اساتیدم بروم. یکی از روزهای گرم تابستان بود و علامه طباطبایی مثل همیشه مشغول فکر کردن بودند. توجهی به اطراف نداشتند.
با عرض سلام من رشته افکارشان پاره شد. با نگاه عمیقشان، توجهشان به سمت من جلب شد و جواب دادند: «علیکمالسلام». من هم بی مقدمه سوالی را که ذهنم را مشغول کرده بود مطرح کردم: «استاد چرا ما نمی توانیم امام زمان را ببینیم و از دیدارشان محروم هستیم؟»
علامه تاملی کردند و فرمودند: «لطفاً برگردید و پشت به من بنشینید.» من با تعجب و عذرخواهی همین کار را انجام دادم.
ایشان ادامه دادند: «در این حالت میتوانی مرا ببینی؟»
گفتم: «خیر استاد. برایم مقدور نیست.»
علامه سوال کردند: «چرا نمی توانی؟»
گفتم: «به این دلیل که پشت بنده به شما است.»
در همین لحظه از حرف خودم جوابم را گرفتم. علامه طباطبایی با صدایی آرام فرمودند: «حالا متوجه شدید چرا توفیق ملاقات امام زمان نصیبتان نمیشود؟ شما با گناهان و نافرمانی هایتان پشت به ایشان کرده اید و طلب دیدار دارید؟!»😔
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
💛🌿↓
🌱 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
••|🌿🌼|••
#داستانک
#تلنگر
انگشتش بالا رفت و گفت: آقا اجازه! برخی از بزرگان فامیل را میبینم که مدام از این نظام بد میگویند و چشمانتظار آمدن آمریکاییها هستند و من از این همه سادهلوحی تعجب میکنم. هرچه با آنها صحبت میکنم، کسی من را جدّی نمیگیرد.
لبخندی زدم و گفتم: خدا را شکر کن که نوجوانی مثل شما، بینشش از خیلی از ما بزرگترها، عمیقتر است. امام زمان امیدش به شما عزیزان است.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
💛🌿↓
🌱 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
[•°🌿🌻°•]
#داستانک
🚪 سالها بود جلوی دفتر بسیج مینشست و زل میزد به در. میگفت، اگر بیاید حتما این طرفها پیدایش میشود.
آخر دیده بود اینجا زیاد اسمش را میآورند.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
💛🌿↓
🌱 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
••|🌿🌼|••
#داستانک
گفت: چشمانت بیسو شده، در دلم گفتم: چشمانی که جمال بیمثال او را نمیبیند همان به که بیسو باشد، گفت: دیر آمدی، تازه فهمیدی که باید میآمدی، در دلم گفتم: آری دیر آمدم اما نه برای چشمانم، دیر فهمیدهام که دنیا بی او ارزش دیدن ندارد، دیر فهمیدهام که باید میآمدم به سوی تو...😭🌼
سلام یوسف، به چشمانم آموخته بودم که جز تو را نبینند، سالهاست که در جست وجوی توام آنقدر دیر آمدی که دیگر دنیا را نمیخواهم ببینم گویا چشمانم دیگر بیتو دنیا را نمیخواهند،😔
تمام وقت به تو میاندیشیدم وقتی که فهمیدم چشمانم بیسو شدهاند
هنوز یعقوب نشدهاند برای تو،
هنوز در فراقت خون گریه نمیکنند کاش پرده از چشمانم میگشودی و بینایم میکردی،
کاش پیراهنت را به دستان نسیم میسپردی تا که از عطر تو وجودم جان میگرفت 😭🌿
یوسف تا نیایی گره این زندگی وا نمیشود دیگر بدون تو بودن ممکن نیست این را حتی هوای شهر هم میداند، بازگرد یوسف...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
💛🌿↓
نو+جوان تنها مسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
••|🌿🌼|••
#داستانک
همایش منتظران مهدی بود.
من هم برای سخنرانی دعوت شده بودم.
با سخنرانیام همه را تحت تأثیر قرار دادم. پایان جلسه، همه یک چیز میگفتند:
- آقا شما چقدر زیبا حرف زدی...
راست میگفتند! من فقط بلدم «حرف بزنم»؛ آن هم زیبا اما در عمل...!
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
💛🌿↓
🌱 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
••|🌿🌸|••
#داستانک
مادرم را که بردیم بیمارستان، خواهرم پزشک کشیک بود. آنیکی خواهرم هم پرستار بخش کناری بود. پرستار شیفت چون خواهرهایم را میشناخت، نمیگذاشت آب توی دلمان تکان بخورد. تمام لحظات دستهای مادرم توی دستم بود. حتی میتوانستم تا توی اتاق عمل همراهش بروم. اما لحظهای که پرستار مادر را گذاشت روی ویلچر، با دیدن چهرهٔ مظلوم مادر اشک امانم نداد. تندی زدم بیرون. اشکم بند نمیآمد. 🏨
🎶 ناگهان صدایی در گوشم گفت: مادرم در کوچهها گم کرد راه خانه را... تنم لرزید.
یاد مادری افتادم که هیچ دلسوزی نداشت.
یاد مادری افتادم که جلوی چشم بچههای کوچکش سیلی خورد.
یاد مادری افتادم که نه پرستاری داشت و نه یاوری.
بعد زیر لب گفتم: من یک لحظه نگاه مادرم رو که تو اوج امنیت و توجه بود تاب نیاوردم… پس چی به سر بچههای فاطمه اومد… توی اون کوچه، وسط دود، وسط آتیش…😭
#فاطمیه
#امام_زمان
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
💛🌿↓
🌱 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
#داستانک
#انگیزشی
🔹روزی پادشاهی سنگ نسبتا بزرگی را بر گذرگاهی باریک قرار داد، به گونه ای که ارابه ها و گاری ها و حتی گاهی پیاده ها برای گذر از آن جا مشکل داشتند.
خود نیز به کمین نشست تا واکنش مردم را ببیند.
مدت ها گذشت...
همه با درد سر از کنار سنگ رد می شدند و فقط به غر زدن اکتفا می کردند.
روزی پیرمردی روستایی از آن جا رد می شد و سنگ را دید.
کوله بارش را زمین گذاشت و با زحمت زیاد سنگ را جابجا کرد و جاده را باز نمود...
ناگهان متوجه کیسه ای در زیر سنگ شد.
کیسه را باز کرد.
نامه ای بود و مقدار زیادی سنگهای قیمتی.
در نامه نوشته بود این پاداش کسی است که به جای غر زدن و اعتراض کردن به روزگار، زحمت عوض کردن اوضاع را به خود می دهد.
🌱 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
[•°🌿🌻°•]
#داستانک
🕌 بزرگترین آرزوی بچگیام، دیدن امام زمان بود. هر وقت میرفتیم مسجد جمکران، بین جمعیت دنبال یک سید نورانی بالابلند میگشتم که روی گونهٔ راستش، خالی داشت و بین دندانهای جلویش فاصله بود.
❤️ آنقدر آدمها را بالا و پایین میکردم که بالاخره یکی شبیه آن که دنبالش بودم پیدا میکردم. و بعد قلبم به شماره میافتاد و آنقدر زل میزدم به صورت آن آقای سید که با لبخندی، معذب دور میشد. حالا هر وقت میآیم جمکران، هنوز نرسیده، گرفتاریهای ریز و درشتم را ردیف میکنم؛ خیلی زودتر از سنم فراموشی گرفتهام…
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
💛🌿↓
🌱 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
#داستانک
«ولی من رای میدم. چون پسرم اتیسم داره.»
همینکه جملهام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانی راننده، همه هُل خوردیم سمت جلو. نمیدانم خشونت توی ترمزش به خاطر تعجب بود یا از مخالفت صریح و قاطعم با حرفهایش جا خورد. مسافران در حال نچ نچ داشتند خودشان را به عقب بر میگرداندند که راننده پنجرهاش را پایین کشید تا صدای «گوسفند» گفتنش به ماشین جلویی برسد.
از پنجره باز شده، سوز هوای بهمنماه میخورد توی صورتم و مرا با خودش به بهمن پارسال میبرد؛ وقتی که توی همین تاکسیهای سبز رنگ نشسته بودم و بین انگشتهایمْ کاغذ آدرس داروخانهای در کوچه پس کوچههای شهر را فشار میدادم. یک واسطه بهم اطمینان داده بود که آنجا رسپیریدون دارد؛ قرصی کوچکتر از عدس. اندازه نقطهای که توی زندگی پسرم بین کلمه مرگ و زندگی فاصله میانداخت.
پسر دو ساله من، درکی از ارتفاع نداشت. این یک نوع کمحسی در اتیسم است. بدون آن قرص، ممکن بود خودش را از هر بالا بلندی به پایین پرتاب کند. آن سطح مرتفع میخواست مبل باشد یا قلهی سرسرهای در پارک. میتوانست پشت بام خانهای سه طبقه باشد یا پنجره باز ماشین در حال حرکت.
وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. رفتم توی داروخانه خلوت. ناخودآگاه با صدای پایینتر از معمول از مرد پشت شیشه پرسیدم رسپیریدون دارید؟ مرد چند ثانیهای به من نگاه کرد. انگار میخواست از دزاژ استیصال صورتم شناساییام کند که آیا واقعا کودک اتیستیک دارم یا نه. منتظر جواب دستگاه خیالی دروغسنجیاش نماندم. نسخه را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم «آقا بخدا برای همین کاغذ ۳۷۰ تومن پول ویزیت روانپزشک اطفال دادم. ثبت اینترنتی هم هست. میتونید کدملی بچهمو چک کنید.» بغض اگر چهره داشت، در آن لحظه حتما شکل من بود. سراغ رایانهاش نرفت. فقط جوری با احتیاط و آهسته برگه قرص را روی پیشخان گذاشت که انگار داریم کوکائین رد و بدل میکنیم. تشکرکنان قرص را توی دستم فشار دادم. هنوز در خروجی را باز نکرده بودم که صدای مرد توی داروخانه پیچید: «خانم این آخریش بود. دیگه اینجا نیاین.» آنجا به اشکهایم اجازه ریختن ندادم. اما کمتر از یک هفته بعدْ دیگر دلیلی برای اختفای اضطرابم نداشتم و میشد راحت و رها گریه کنم. توی تاکسی بودم. قرصهای تو برگه یا بهتر بگویم، روزهای آرامش خانهمان، تمام شده بود. صبح زود، کاسهی چه کنم را برداشته بودم تا آن را سمت متصدی داروخانه بگیرم. راننده، رادیو را برای اخبار ساعت هفت روشن کرد. گوینده اخبار، اول مطمئنمان کرد که اینجا تهران است؛ و صدا، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد جوری که انگار مخاطبش فقط خود خود من باشم متن اولین خبر را خواند: «دانشمندان ایرانی توانستند قرص رسپیریدون را بومیسازی کنند. ماده اولیه این دارو در لیست جدید تحریمها علیه ایران قرار داشت. این دارو برای درمان و کنترل اتیسم به کار میرود...»
نه صورتم را پوشاندم و نه صدایم را پایین آوردم. اشک شادی که پنهان کردن ندارد. شیرینتر این که تنها بیست روز بعد، همسرم با سه برگه رسپیریدون از داروخانهی محلهمان به خانه آمد.
من رای میدهم چون پسرم اتیسم دارد. چون میدانم اگر با صندوقهای خالی اقتدار و امنیت این مملکت خال بردارد، هزاران مادر نگران مثل من، برای یافتن داروهای سادهای مثل تببر و سرماخوردگی، راهی این مسیر پر رنج میشوند. این تنها جایی است که نمیخواهم هیچ مادری درکم کند.
صدای بوق ممتد راننده مرا به بهمن ۱۴۰۲ و حوالی انتخابات برگرداند. زنی با غیظ داشت راجع به چای دبش و قیمت گوشت و شاسیبلندهای نمایندهها حرف میزد. پسر جوان کنارش که نگاه خیرهی معذبکنندهای به یقهی باز زن داشت، در تایید حرفش گفت: «آدم یه گوسفند توی مراتع سوییس باشه شرف داره به اینکه یه شهروند باشه تو این مملکت خراب شده» خواستم بگویم اتفاقا خیلی از مردمان سرزمینهای جنگزدهی اطرافمان رفتند سوییس؛ منتها مثل گوشت گوسفندی، قلب و چشم و کلیهشان با قاچاق اعضای بدن رفت توی فریزرهای اروپا، نه مراتع سرسبزش! اما نمیشد. چون هم به مقصد رسیده بودم و هم بعید بود پسرک خبری از آمار شهروندان ربوده شده یا مفقود شدهی لیبی و عراق و سوریه، در خلال جنگهای داخلیشان داشته باشد.
در را که برای پیاده شدن باز کردم از راننده پرسیدم: «این عبارت آهسته ببندید که زیر دستگیره نوشته رو خودتون میدید بزنن یا سازمان تاکسیرانی برای همه ماشینا میزنه؟» راننده که انگار سر درد و دلش باز شده باشد گفت: «نه خواهر من! خودم زدم. خون دل خوردم تا این ماشینو خریدم. مردم مراعات نمیکنن که! باید خودم حواسم بهش باشه. به امید این و اون باشیم که کلاهمون پس معرکه است.» با خندهام تاییدی نثارش کردم و گفتم: «چقدر خوبه آدم به چیزی که مال خودش میدونه تعلق و تعصب داشته باشه، حالا چه ماشینش باشه، چه وطنش!»
#من_رای_میدهم
#برای_آبادی
#برای_استقلال
#به_عشق_وطن