⬆️⬆️⬆️
🌞نزدیک ظهر مقداری نان و خرما بین بچه ها تقسیم شد و به عنوان ناهار آن را درون اتوبوس میل کردند.🥞🚌
⏰فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظهای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. 🌞
نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود تعدادی نو جوان چهارده پانزده ساله با آن جثه کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند...🤲📿
سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و میگفت خیلی دلم شور میزند. 😣😥
دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و دلیلش را نمی دانستیم که ناگهان متوجه شدم جاده بسته شده است و یک مینی بوس ویک سواری کنار جاده ایستاده بودند...🚎 🚗
فکر کردم تصادف شده است، پاهایم را تا آخر روی ترمز فشار دادم، چند نفر با لباس مبدل بسیجی و اسلحه اطراف جاده ایستاده بودند.
🧐🤔
ناگهان دو سه نفر آرپیجی به دست وسط جاده ظاهر شدند و به سمت ما نشانه رفتند.😲
مصطفی رهایی بلند شد و داد زد:
" کومولهها هستند، کومولهها هستند..."
شوکه شده بودم، نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. 😱
یکی از منافقین گفت:
دستتان را بالا ببرید و ناگهان درب اتوبوس را باز کرد و همه را با اسلحه تهدید کرد. ☹️😣
دور تا دورمان را با اسلحه احاطه کرده بودند و نمی شد تکان خورد.
کارت اتوبوس و پلاک شخصی آن، آنها را متقاعد کرد که اتوبوس شخصی است...🚌
آنان تمام وسایل بچه ها را از جعبه اتوبوس بیرون آوردند و کارت شناسایی آنها را گرفتند... 😠
همه آنها بسیجی بودند به جز مصطفی رهایی که کارت سپاه داشت. 😓
با تهدید همه را به سمت جنگل🌳 بردند و تنها من و آقای نظری مانده بودیم.
نمی دانم چطور باورشان شده بود که ما دو نفر شخصی هستیم و ارتباطی با رزمندگان نداریم و فقط راننده هستیم. 👥
در همین حین یک مینی بوس پر از مسافر هم از راه رسید و آن را هم متوقف کردند و در بین آنها سربازی را که به همراه پدر پیرش به مهاباد می رفتند، پیاده کردند و سرباز را همان جا جلو چشمان پدرش کشتند و پیرمرد را به من سپردند و گفتند پیرمرد را سوار کن و برگرد...👴🚌
تمام حواسم پیش بچه ها بود، خدایا چه بر سر بچه ها میآورند. 😨
جرأت نمیکردم از سرنوشت بچه ها بپرسم صدای شنیدن تیر از بین جنگل 🌳خیلی مرا بیتاب کرده بود با دلهره تمام پشت فرمان نشستم و با اضطراب اتوبوس را روشن کرده و به سمت نزدیکترین مقر سپاه حرکت کردم.
فردا صبح زود اتوبوس را برداشتم و به محل حادثه حرکت کردیم. 😢
ماشین را کنار جنگل گذاشتم و به سرعت به طرف جنگل دویدم.
غمبارترین و سخت ترین صحنه عمرم را آن جا دیدم...
🥀🥀🥀🥀
بدن بی جان و تیرباران شده ١٣ جوان و نو جوان معصوم که هر یک گوشهای افتاده بودند و در عصر عاشورای سال ١٣٦٢به جمع شهدای کربلای😭😭😭
٦١ هجری قمری پیوستند...
#داستان_شهادت13نوجوان
#ماملت_امام_حسینیم
🖤 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri