eitaa logo
نو+جوان تنهامسیری
6.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
54 فایل
اینجا اَبرها کنار رفتن،آسمون آبیِ آبیه💫 تو آسمونت چه رنگیه؟!بیا کنار هم باشیم رنگها با هم که باشن🎨 دنیا رو قشنگ میکنن... @F_mesgarian ادمین: پاسخگویی مطالب کانال : @Hosein_32
مشاهده در ایتا
دانلود
نو+جوان تنهامسیری
📚 #ماجرا | کارستون 1️⃣1️⃣ راه‌حلِ یه معضل بزرگ 🌱نو+جوان تنها مسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
📚 | کارستون 1️⃣1️⃣ راه‌حلِ یه معضل بزرگ 👂بچه ها سر و پا گوش بودند و نکات را از دست نمی‌دادند، زهرا انگار نکته‌ای مهم به ذهنش رسیده باشد گفت: «بچه‌ها حواستون باشه! من انتظار ندارم شما این مطالب رو حفظ کنید، نه به هیچ وجه! درسته که شبیه کلاس درس شده اما قرار نیست مثل درساتون این مطالب رو هم حفظ کنید! بلکه باید آروم...آروم خودتون این کارها رو اجرا کنید، در حال اجرا کردن یاد بگیرید و این‌جوری ملکه ذهنتون بشه...» 💡 زهرا بعد از این تذکر مهم نکاتش را ادامه داد: «خُب حالا بریم سراغ راهبردهای بازاریابی، شما برای محصولی که می‌سازید، به چند روش می‌توانید بازار پیدا کنید...» 💯 زهرا شماره یک را پای تخته نوشت: «بازاریابی سازمانی، در این نوع بازاریابی یه کسب‌وکار، کالاها و خدماتی که یه شرکت دیگه نیاز داره را تأمین می‌کنند. در واقع اگر محصول شما موردنیاز یه کسب‌وکار دیگه ست، می‌تونید باهم قرارداد ببندید و برای اونا تأمین محصول کنید.» ✅ اما بازاریابی دوم هزینه‌بر بود: «دومین راهبرد تبلیغات پولیه، شما می‌تونید هزینه کنید تا تو روزنامه‌ها، خیابونا و مخصوصاً تو این دوره و زمونه به کمک شبکه‌های مجازی و تو صفحه‌های پرمخاطب برای شما تبلیغ کنند.» ☺️ اما راهبرد بعدی کم‌هزینه‌تر بود: «بازاریابی دهان‌به‌دهان! تو این حالت که بهش بازاریابی کلامی هم میگن، خیلی مهمه که محصول یا خدمت شما چه حسی برای مشتری ایجاد می‌کنه، اگر بتونید حس خوبی برای مشتری ایجاد کنید، به نفر بعدی محصول شما رو معرفی می‌کنه و همین‌جوری می‌چرخه و دهان‌به‌دهان منتقل میشه.» 🤝 راهبرد بعدی بیشتر رفاقتی بود: «بازاریابی ارتباطی، تو این حالت تمرکز شما... 🔻 برای خواندن متن کامل ماجرا به سایت یا نو+جوان مراجعه کنید👇 🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?ctyu=20652 🌱نو+جوان تنها مسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
📚 | کارستون 2️⃣1️⃣ نان بازو 🌱نو+جوان تنها مسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
نو+جوان تنهامسیری
📚 #ماجرا | کارستون 2️⃣1️⃣ نان بازو 🌱نو+جوان تنها مسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
📚 | کارستون 2️⃣1️⃣ نان بازو ☀️ تجربه این تابستان متفاوت برای بچه‌ها ادامه‌دار خواهد بود 🎒 بوی ماه مهر می‌آمد، چیزی به آغاز سال تحصیلی نمانده بود اما این تابستان خیلی متفاوت بود. این تابستان برای بچه‌ها پرشده بود از تجربه، لذت، دانش، یادگیری عملی و حس خوب... 🗞️ خبر خوب اینکه خط تولید هم راه افتاده بود. شرکت سپهر توانسته بود در هفته اول سه عدد باغچه شیشه ای تولید کند. مریم و دوستانش هم ۵ عدد گل مصنوعی ساخته بودند. حالا باید همه آنچه در مورد بازاریابی یاد گرفته بودند را به کار می‌گرفتند تا بتوانند محصولاتشان را به فروش برساند. ✅ شرکت سپهر که تصمیم گرفته بود از بازاریابی معاملاتی و مجازی به‌صورت هم‌زمان استفاده کند حالا باید راهبرد مدنظرش را اجرا می‌کرد. همین مسئله بچه‌ها را حسابی به فکر فروبرده بود که چه کنند اما بالاخره تصمیم گرفته شد: «فیلم می‌سازیم!» اشتباه نکنید! قصد کارگردان شدن نداشتند بلکه این مسئله یک راهبرد برای فروش آن‌ها بود: «فیلم‌سازی تبلیغاتی.» 🎥 بچه‌ها به پوریا که خوش‌بیان‌تر بود گفتند جلوی دوربین برود. البته دوربین تلفن همراه! پوریا اوایل خجالت می‌کشید و تمایل نشان نمی‌داد اما با اصرار بچه‌ها بالاخره راضی شد! حالا یک معضل جدید پیداشده بود، معضلی که باید از زبان رضا بشنویم: «کجا فیلم بگیریم که هم منظره خوب باشه؟ هم نور تنظیم باشه؟ هم سروصدا نباشه؟هم...» 😌 اما پاسخ سعید که حرف رضا را قطع می‌کرد نشان داد خوب یاد گرفته چطور یک کسب‌وکار نوپا را مدیریت کند: «ببین اولش نباید خیلی سخت بگیریم، من پیشنهادم اینه که یه پارک خلوت و پر از گل و گیاه و خوشگل پیدا کنیم، بعد بگیم شما می‌تونید یه فضای خوب و زیبا شبیه این باغ توی خونه داشته باشید! حتی اگر کوچک و آپارتمانی باشه، فقط کافیه یه باغچه شیشه‌ای بخرید و از این حرف‌ها...» 😇 پیشنهاد خوبی بود! نمی‌شد رد کرد. هادی مأمور شد متن صحبت‌های پوریا را بنویسد و تا فردا ظهر آماده کند. غروب فردا نشده، فیلم آماده بود و یک گروه مجازی ساخته شده بود. بچه‌ها هرکسی دم دستشان بود به گروه اضافه کردند! از خانواده و دوستان تا همکلاسی و معلم و... 🔻 برای خواندن متن کامل ماجرا به سایت یا نو+جوان مراجعه کنید👇 🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?ctyu=20761 🌱نو+جوان تنها مسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
راز پشت در.pdf
حجم: 481.5K
📱 نسخه مطالعه موبایلی 😍 مثل آرش | قسمت اول: رازِ پشت در 👌 مناسب برای اشتراک در شبکه‌های اجتماعی
🚪 | مثل آرش 1️⃣ قسمت اول | راز پشت در 💢 سرش را از زیر پتوی نازک بیرون ‌آورد. در نور کمی که چراغ راهرو توی اتاق انداخته بود، ساعت را نگاه کرد. از یازده گذشته بود. بعد از شام که آن‌طور سریع کمک کرد سفره را جمع کنند و آمد توی اتاق تا بخوابد، فکرش را هم نمی‌کرد قرار است دو ساعت تمام از این پهلو به آن پهلو شود. 🧠 فکر و خیال دست از سرش برنمی‌داشت. آخرش دید این‌طوری نمی‌شود. پتوی سرمه‌ای را زد کنار و بلند شد. رفت سمت میز کامپیوتر و قبل از اینکه روی صندلی بنشیند دکمه روشن را زد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا اینترنت وصل شود. سریع مرورگر را باز کرد و توی کادر سفیدرنگ صفحه جست‌وجو نوشت: «مرزدار». 🔎 متفکر، صفحه جست‌وجوی تصاویر را پایین می‌رفت و خیره عکس‌ها بود. آدم‌هایی در لباس‌های خاکی‌رنگ با طرح پلنگی که تفنگ بر دوش یا دوربین به چشم در پس‌زمینه‌هایی از کوه و دشت ایستاده بودند و دوردست‎ را نگاه می‌کردند؛ جایی که مرز ایران بود. 🤔 مامان با تعجب سرک کشید داخل اتاق و گفت:‌ «بیداری امیرعلی؟‌ تو که دو ساعت پیش رفتی بخوابی، چیکار می‌کنی تو تاریکی؟» چشمش هنوز روی تصاویر بود و فکرش مشغول.... 🍬 🔻 برای خواندن متن کامل قسمت اول ماجرا به سایت یا نو+جوان مراجعه کنید👇 🌐 nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=25260
ستون فقرات.pdf
حجم: 562.8K
📱 نسخه مطالعه موبایلی 😍 مثل آرش | قسمت چهارم: ستون فقرات 👌 مناسب برای اشتراک در شبکه‌های اجتماعی ࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐ 🌱 @NojavanTanhamasiri
😎 | مثل آرش 4️⃣ قسمت چهارم | ستون فقرات 🌷 از مزار شهدا که برگشت، مستقیم رفت توی اتاقش، در کمد را باز کرد و روبه‌روی نقاشی مرزداری که کشیده بود، ایستاد؛ همان جوانی که داشت سلام نظامی می‌داد و به افق خیره بود. یادش آمد که نقاشی هنوز کار دارد. باید دوردست‌ها را می‌کشید، اما آن افق کجا بود؟ ⚡ صدایی که از راهرو آمد، باعث شد سریع در کمد را ببندد. لباس‌هایش را عوض کرد و نشست روی تخت. فکرش هنوز بین آن تصویر و حرف‌هایی که با شهدا زده‌ بود، می‌چرخید. خیلی وقت بود که دوست داشت شبیه شهدا باشد. هی فکر کرده بود چطوری؟ وقتی نه جنگی هست و نه کسی بچه‌ای به سن‌وسال او را جدی می‌گیرد. سؤالش را از هر کس که می‌پرسید یک جواب ثابت می‌شنید: «بهترین کاری که الان می‌تونی برای کشورت بکنی اینه که خوب درس بخونی!» باشد، قبول! خوب هم درس می‌خواند، ولی... 🍬 🔻 برای خواندن متن کامل قسمت چهارم ماجرا به سایت یا نو+جوان مراجعه کنید👇 🌐 nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=25264
😎 | مثل آرش 4️⃣ قسمت چهارم | ستون فقرات 🌷 از مزار شهدا که برگشت، مستقیم رفت توی اتاقش، در کمد را باز کرد و روبه‌روی نقاشی مرزداری که کشیده بود، ایستاد؛ همان جوانی که داشت سلام نظامی می‌داد و به افق خیره بود. یادش آمد که نقاشی هنوز کار دارد. باید دوردست‌ها را می‌کشید، اما آن افق کجا بود؟ ⚡ صدایی که از راهرو آمد، باعث شد سریع در کمد را ببندد. لباس‌هایش را عوض کرد و نشست روی تخت. فکرش هنوز بین آن تصویر و حرف‌هایی که با شهدا زده‌ بود، می‌چرخید. خیلی وقت بود که دوست داشت شبیه شهدا باشد. هی فکر کرده بود چطوری؟ وقتی نه جنگی هست و نه کسی بچه‌ای به سن‌وسال او را جدی می‌گیرد. سؤالش را از هر کس که می‌پرسید یک جواب ثابت می‌شنید: «بهترین کاری که الان می‌تونی برای کشورت بکنی اینه که خوب درس بخونی!» باشد، قبول! خوب هم درس می‌خواند، ولی... 🍬 🔻 برای خواندن متن کامل قسمت چهارم ماجرا به سایت یا نو+جوان مراجعه کنید👇 🌐 nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=25264
عینک جدید.pdf
حجم: 545.9K
📱 نسخه مطالعه موبایلی 😍 مثل آرش | قسمت پنجم: عینک جدید 👌 مناسب برای اشتراک در شبکه‌های اجتماعی ࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐ 🌱 @NojavanTanhamasiri
🤓 | مثل آرش 5️⃣ قسمت پنجم | عینک جدید 🫣 همه ماجراها از آن یک هفته‌ای شروع شد که امیرعلی به‌خاطر تکلیف کلاس مجبور شد بیشتر به زبان دقت کند. وقتی مادرش با تلفن حرف می‌زد با یک دفترچه می‌نشست آن‌طرف‌تر و سعی می‌کرد کلمات خارجی یا اشتباه توی مکالماتش را پیدا کند. گروه‌های مجازی را بالا و پایین می‌کرد و به شکل نوشتن کلمات دقت می‌کرد. 🧐 آقای وحیدی گفته بود هرکدام از بچه‌ها حداقل پنج نمونه از ورود کلمات بیگانه یا اشتباهات زبانی در مکالمات و استفاده روزمره مردم را بیاورند. لیست امیرعلی خیلی وقت بود که عدد پنج را رد کرده بود. جلسه بعد کلاس خیلی از بچه‌ها شبیه او بودند. حسام از آخر کلاس... 🍬 🔻 برای خواندن متن کامل قسمت پنجم ماجرا به سایت یا نو+جوان مراجعه کنید👇 🌐 nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=25265
غافل_گیری بزرگ_140411516642.pdf
حجم: 688.7K
📱 نسخه مطالعه موبایلی 😍 مثل آرش | قسمت دهم: غافل‌گیری بزرگ 👌 مناسب برای اشتراک در شبکه‌های اجتماعی ࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐ 🌱 @NojavanTanhamasiri
😳 | مثل آرش 0️⃣1️⃣ قسمت آخر | غافل‌گیری بزرگ 🧐 چیزی نمی‌دانستند جز اینکه آقای وحیدی دیروز هر سه نفرشان را صدا زده و گفته فردا حتماً بیایید مدرسه. قرار نبود غیبت کنند، ولی این تأکید و سفارش آقای وحیدی حسابی مشکوکشان کرده بود. اولین نفر پویا بود که شب توی گروه هسته نوشت: «یعنی فردا چه خبره؟ آقای وحیدی چه‌کارمون داره؟» امیرعلی و پویا داشتند درباره پیداکردن یک معادل خوب برای واژه «آفلاین» بحث می‌کردند که سؤال پویا حواسشان را پرت کرد. محمدامین صادقانه نوشت: «هیچ حدسی ندارم.» امیرعلی هم ادامه داد... 🍬 🔻 برای خواندن متن کامل قسمت دهم ماجرا به سایت یا نو+جوان مراجعه کنید👇 🌐 nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=25277