﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_بیست_نهم
°|♥️|°
از هواپیما پیاده شدیم و بعد گرفتن چمدونامون به سالن انتظار رفتیم.
با دیدن مامان اینا به سمتشون دوییدم اول مامانو بغل کردم بعد بابا بعد علی و آخرین نفر فاطمه رو... توی بغلش اشکام ریخت..
فاطمه با ترس گفت : چیشده؟
_میخواد با خانوادش بیاد کرمان خواستگاری!
فاطی : چی؟!!!
_بریم خونه برات تعریف میکنم..
سوار ماشین شدیم تا بریم خونه..
علی: آبجی مشهد بهت ساخته هااااا تا قبل سفر عین مِیِت افتاده بودی حرف نمیزدی نه از الان که از چشات داره شادی میباره!
فاطی: رفته پیش امام رضا توقع داری حالش خوب نباشه؟!
علی: چی بگم والا!
وقتی رسیدیم خونه فاطمه منو کشید توی اتاق و مشتاقانه خواست براش تعریف منم براش گفتم از هر اتفاقی که افتاده... از درخواستم از امام رضا... از دیدن چند دقیقه ایش توی مجتمع آرمان... حال خراب چهار روزم.... و زنگ زنش توی فرودگاه و حرفاش...
_فاطمه باور کنم...؟
فاطی: دیوونه اون طلبه اس نمیتونه که بگه من دوست دارم... گفته با خانواده خدمت میرسیم دیگه!
_وای حالا معلوم نیست کی بیان!
فاطی: عجله نکن میان..
_وای راستی شماره منو از کجا آورده بود؟!
فاطی: عه راس میگی ها! نمیدونم بعدا از خودش بپرس..
الان یک هفته س از مشهد برگشتم... نه خبری از محمدجواد شده... نه خانوادش...!
یه حسی میگه همه اون حرفا خواب بود...! توهم زده بودم...
داره بارون میباره... دستمو از پنجره اتاقم میگیرم بیرون و طراوت بارون بهم آرامش میده...اشکام مثل بارون میریزه..
تق تق..
علی:آبجی میشه بیام تو؟
_بفرمایید!
علی اومد تو اتاق و پشت سرم وایساد...
علی:خواهری...
_جانم؟
علی:دوسش داری؟
دیگه برام مهم نبود کسی بفهمه یا نه...
_خیلی..!
علی: جواد بهم زنگ زد... قراره هفته دیگه بیان خواستگاری!