" انسیهء حوریه"
✍ هوالکریم
روزی آمد مرتضی در خانه اش
دید تا پژمرده دو دُردانه اش
رنگ رخسارِ دو مَه گردیده زرد
قلب مولا پر شد از اندوه و درد
مجتبی بیتاب بود آن نور عین
خشک گشته غنچهء سرخ حسین
دید چون آن شیرِ حق ریحانه اش
گشته پاییز این بهار خانه اش
گفت زهرا جان ، چرا بینم چنین
سیّدینِ اهلِ جنّت را غمین
مرضیه گفتا که ای شیر خدا
ای کریم و سَرورِ اهلِ سخا
چون نخوردند این دو روز آنان طعام
قطب عالم هر دو فرزند همام
صبر کردند این زمان ، صبری جزیل
استقامت پیشه اند آن هم جمیل
شِکوه ناکردند از جَوع و تَعب
ذکر ایشان شُکر باشد بر دو لب
گفت حیدر، چون نگفتی خود به من
جان من قربان این هر دو حسن
چون نگفتی تا رَوم در صبح وشام
تا فراهم آورم نان و طعام
داد پاسخ ، ای امیر این سرا
شرمم آمد از خدا گویم تو را
گو چگونه گویمت مولای من
خود خبر دارم تو را آقای من
باخبر هستم ز نَقد و دِرهمت
کی توانم ببینم اندوه و غمت
در هراسم گویمت عاجز شوی
بیم دارم دست بر عارِض شوی
چون توان رویت ببینم شرمسار
چون سِزد پژمرده گردد گلعذار
شادی من بسته بر لبخند توست
کلِّ عالم عزّتش در بند توست
گفت حیدر، جانِ من قربان تو
ای فدای مِهر و هم ایـمان تو
با همه لطف وصفایت ای بتول
عذر حیدر را بفرما خود قبول
میروم اینک پیِ قوت و طعام
از خدا خواهم دهد بر تو سلام
شد برون از خانه با چشمان تر
قرض کرد آن شاه مردان سیم و زر
رفت در بـــازار تــا آرَد طعام
ناگهان مقداد را دید آن اِمام
دید تا رخسار او هم دَرهم است
گوئیا مقداد هم بی دِرهم است
رنگ رخسارش نشان دارد ز درد
چهرهء جایع بود چون برگ زرد
گفت مولا از چه محزون گشته ای
تیغ خورشید از چه بیرون گشته ای
پاسخ آورد ای امیر انس و جان
اهل بیتم را نباشد قرص نان
ضعف بر اهل وعیالم غالب است
این شِکم اکنون طعامی طالب است
سِکّه ای از خود ندارم این زمان
تا مُهیّا کرده باشم قوت و نان
شرمسار اهل بیت خود شدم
شرمگین از دست تنگ خود بُدم
آمدم تا چاره جویم هر طریق
چاره ام بنمای ، مولایِ شفیق
مرتضی گفتا به دل مقداد ما
بدتر است این دادِ تو از دادِ ما
گوئیا احوالِ تو مشکل تر است
چشم تو بیش از دو چشم من تر است
خود گریست و راز دل اما نهفت
یار خود را بوتراب از مِهر گفت
گیر این دینار و دردت چاره کن
یک دعایی بهر هر آواره کن
چون گُلی بشکفته شد آن چهرِ یار
سوی مسجد شد علی با حالِ زار
گشت مشغول دعا و سوز و راز
بود و تا مغرب به هنگام نماز
بعد فرضِ مغرب ِ با مؤمنین
عازم منزل شد آن حبل المتین
ناگهان احمد بگفتا یا علی
ای که هستی هر دو عالم را ولی
میل دارم تا تو را مهمان شوم
خرّم از دیدار نبض جان شوم
گه ببوسم جان عالم را حسن
گه حسین آید به روی دوش من
دل شده تنگ صفای خانه ات
شمع دارد شوق آن پروانه ات
زودآ تا در گلستان پا نَهیم
رَو که تا جان را جَلا آنجا دهیم
مرتضی هم شاد گشت و هم غمین
از نبودِ شام و از سلطان دین
بیگمان درد و غمش افزون شده
از طعام ِ کودکان محزون بُده
حال ، مهمان را چگونه نان دهد
یا چه بایـد پاسـخ ایشـــان دهد
خود خبر از مطبخی بس سرد داشت
آمد و امــا دلی پـــر درد داشت
مصطفی آمد جلـــوی مرتــضی
می وزید از خانه عطری از غذا
از قضا بودش بتول اندر نمــاز
غرق در حمد وثنا و مدح و راز
جَنب زهرا بُد طعامی خوشگوار
خانه شد از بوی احمد چون بهار
آمــدند آغــوش خاتــم کــودکان
جان گرفتند آن دو ماهِ نیمه جان
از نمازش تا که فارغ شد بتول
با درود آمد به نزدیک رسول
مصطفی برخاست پیش پای او
بوسه زد بر دست و بر سیمای او
گفت یا زهرا ، نشست آنگه نبی
محو و مبهوت طعام، امّا علی
ناگهان پرسیــد حیدر از طبـق
فاطمه جان آگهم از ماسبق
کی بیاورد این خوراک خوشگوار
خود خِجل بودم که برگردم به دار
در جوابش گفت احمد ای علی
این طَبق را داده آن ربّ جَلی
این خوراک خوشمزه از جنّت است
عطر و بویش هر دو ما را کرده مست
فاطمه محبوبهء ذات خداست
سیده بر بانوان دو سرا ست
روزی اش چون مریم از جنّت رسد
بی حساب و پاک و بی منّت رسد
فاطمه اِنسیهء حورا بُوَد
رزق عالم را خود زهرا دهد
وانگهی این اجرِ آن دینار توست
مزد مهر و لطف بر آن یار توست
#عباس_بهمنی
#خانه ی_کرامت
#مثنوی_بهمنی
🌴🥀❄️🥀🌴
✍هوالکریم
.......................
پادشاهی امر کرد افراد را با جِدّيَت
ده سگِ وحشی نمایند از برایش تربیت
هر وزیری اشتباهی سر زند از او به کاخ
پیش سگهایش بیندازد به رو ، کد بسته ، آخ
تا خورندَش با تمام ِ وحشت آن درّنده ها
از تـنَش چیزی نماند غیر ساق و دنده ها
از قضا روزی وزیری اشتباهی کرد سخت
حال سلطان را برآشفت آن وزیر شور بخت
گفت، در آن مهلکه او را بیندازید زود
روی ناچاری وزیر آنجا زبان غم گشود
گفت سلطان را، که "قربانت شوم " ده سال هست
خدمتت را کرده ام با جسم و جان و پا و دست
حال ، خواهش میکنم، ده روز ، تا اجرای حکم
مهلتم ده تا نگویندم که شد صُمٌ وَ بُکمْ
گفت ده روز از برای خدمتت بخشم تو را
تا نگویندم که سلطان سخت، میگیرد چرا؟
ناگهان فکری به ذهنش آمد آن محکوم ِ زار
رفت دیدارِ نگهبان ِ همان سگ های هار
گفت او را ، می شوی بیچاره ای را دستگیر؟
خدمتِ سگهای خود را می سپاری بر وزیر ؟
آن وزیر ِ بی نوایِ دردمند اینک منم
می دهی آیا نجات از مهلکه، جان و تنم ؟
گفت آخر، این به حال سخت تو دارد چه سود؟
گفت می گویم تو را آینده ای بسیار زود
پُستِ خود را داد تحویل ِ وزیر آن پاسبان
کرد، ده روزی به سگها، خدمت ازاعماق جان
جمله اسبابِ خوشی و راحتی و نان و آب
شستشویِ دست و پا و مو و کرک و جای خواب
را مهیا کرد عالی از برایِ آن وحوش
روز موعود آمد و آن شاه ، با جوش و خروش
گفت، آوردَند او را حکم، اجرا شد به قصر
با خیال اینکه سگها می خورندَش تا به عصر
دید سلطان با تعجب ، ناگهان امری غریب
گفت او ، سگهای ما را داد ، انگاری فریب
از چه رو افتاده اند اینها به پایش سر به زیر؟
پس چرا اقدامی از سگها نشد ضدّ وزیر؟
با خشونت گفت او را ، پس چه مکری کرده ای
یک به یک سگها، شدندَت چون غلام و برده ای
داد پاسخ ، جان نثارت ، خادمِ سگها شده
در طی ِ ده روز ، حاکم بر دلِ آنها شده
قدر خدمت می شناسند این وحوش امّا چه سود
خادم ِ ده ساله ات را یک خطایش لِه نمود
اشتباهم از جهالت بود و پوزش خواهمت
با همین حال اینک آن سلطان خود می دانمت
اشتباهم گر خیانت بود، حق ، با حاکم است
گر که سهواً بود امّا، عفو ، مزد خادم است
قلب سلطان نرم شد سر را به زیر انداخت رفت
خادمِ صدیقِ خود را کاملا بشناخت رفت
برگه ی آزادی اش را کرد امضاء آن طرف
خادم ِ خدّامِ خود شد حاکم آنجا با شرف
#عباس_بهمنی
#مثنوی_بهمنی
🌴🇮🇷🌴🇮🇷🌴