دستان کم جانش بالا می رود و زیر لب دعا می کند.
- سلامت باشی آقا فتحی. شما به گردن ما حق داری مومن
سر بلند می کند.
نگاه خیسش قلبم را به درد می آورد.
نزدیک می روم و کنارش می نشینم.
لبخند پهنی می زند که دندان های تا به تایش بیشتر به چشم می آید.
نمی پرسم دندان های مصنوعی آماده شده یا نه.
بیش از این خجالتش نمی دهم.
زیر رختخوابش دست می برم.
جوری که حالی اش نمی شود.
غرور یک مرد عزت اوست.
من این را از پدرم یاد گرفته ام.
" سعی کن همیشه حواست به آدمای دور و برت باشه بابا جان. اما جوری دستشون و بگیر که غرورشون نشکنه پسرم".
وقت اذان شده و از جایم بلند می شوم.
هر کدام یک جور تعارف می زنند.
- باشه انشالله واسه یه وقت دیگه
- کوچیکتم سید جان. بزرگواری آقا
دستش را می فشارم و خداحافظی می کنم.
جمیله یک بند تشکر می کند و از دعا کم نمی گذارد.
#پارت_121
نام رمان :به#تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz