- قدمت سرِ چشم، پس منتظرتم. دیر نکنی ها
خداحافظی می کند. زیر لب با خودش حرف می زند.
سر بالا می آورد.
من را نگاه می کند.
- فردا صبح می آد. هر کار کردم ناهار بمونه قبول نکرد. دلش بندِ یه دونه پسرشِ. خدا براش نگهش داره. چراغِ خونه شه. بعدِ اون خدا بیامرز همه کسش آقا سیده و اونم برای مادرش کم نذاشته
ملیحه گاهی از مهربانی این زن برایم می گفت.
از قسمتی که میان شان تقسیم شد انگار.
آه می کشید و به ناکجاآباد خیره می شد.
- یه وقتا با خودم می گم قسمت رو ببین. کارِ خداس دیگه. من شدم زنِ حاج صادق و آقا سید مهدی شد سهم زری. فکر نکن حسودیم شد ها.. نه بخدا، لیاقتش رو داشت
- شمام داشتین مادر جون! کی لایق تر از شما. بقول خودتون قسمت نشد دیگه
- از یه جا به بعد راهشون سوا شد. واِلا قبلِ اون رفیق گرمابه و گلستون هم بودن. عینهو دو تا برادر چفت هم راه می رفتن. انگار نه انگار که هر کدوم مالِ یه برادرن
صورت درهمش دلم را به درد می آورد.
نمی دانم شاید به این یکی حسادت می کند!
- بلند شو دخترم... پاشو یه نگاه به اون یخچال بنداز ببین میوه ی درست حسابی داریم یا بگم شب که حاجی اومد با خودش بیاره
خیلی سال است که حاج صادق فروشنده ی عمده میوه و تره بار است.
- اندازه ی مهمون شما هست. نگران نباشین
- شیرینی چی مادر.. مونده چیزی یا نه؟
کم مانده بگویم حاجی حتی به چند دانه شیرینی ناقابل رحم نکرده و تهش را بالا آورده.
#پارت_16
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz