لبخند نصفه و نیمه ای می زنم.
- منم مثل اون به حرف پدرم گوش نکردم. آخرشم مجبور شد رضایت بده. حاج صادق حتی یه قدم برنداشت برای جشن عروسی، همه رو انداخت گردن بابایِ من. اونم بخاطر تنها دخترش گردن گرفت
آه می کشم.
یادم به روزهای قشنگ اول ازدواجم می افتد که زیر سقف عاریه حاجی به عذاب و تلخی گذشت.
- دو سه ماه اول مجبور شدم تو خونه ی حاجی زندگی کنم. بعدشم با هزار بدبختی یه آپارتمان فسقلی اجاره کردیم و رفتیم دنبال زندگیمون
سید "لااله الله" می گوید.
زری خانم زیر لب " نچ..نچ.." می کند.
- حامد تو آژانس کار می کرد من تو آموزشگاه. نمی دونم حرفای حاجی رو چقدر باور کردین ولی من آدم زیاده خواهی نبودم. سعی کردم با کم و زیاد حامد کنار بیام.
دوسش داشتم.. خیلی دوسش داشتم. یکم بعد ازم خواست شاگرد خصوصی بگیرم و دیگه نرم آموزشگاه. گفتم باشه.. هر چی تو بخوای
نگاه سید ذره ذره بالا می آید.
من از ترحم آدم ها بیزارم.
#پارت_214
نام رمان :به توعاشقانه باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz