تو به عنوان شخصیت اصلی یک داستان یک روحی
یک روح تنها با چهرهای بیحالت و بدنی شفاف
و کلا اینطور زاده شدی.
عجیب و ناشناخته-
هیچکس نمیتونه تو رو ببینه یا حس کنه و تو در کل، کاری که میتونی بکنی گشتن د نقاط مختلف جهان و تماشا کردنه، درحالی که روی هوا شناوری و هیچ صدایی نمیتونی ایجاد بکنی.
اما فقط شبهایی که بارون میاد، میتونی تغییر شکل بدی به هرکسی که تو اون لحظه میبینی اما بازم کسی متوجهت نمیشه.
اما توی یکی از این شبای بارونی، وقتی شبیه یه پسر دیگه شده بودی که عکسش رو دیده بودی، یه خانومی تو رو میبینه، میاد پیشت و با نگرانی و هیجان بغلت میکنه که: وااای پسرم تو اینجا بودی، میدونی چقدرر دنبالت گشتم؟ داشتم میمیردم و...
و تو اصن نفهمیدی چیشد که یهویی صاحب یه خانواده شدی و به طرز عجیبی، حتی بعد خشک شدن و قطع بارون، توی همون ظاهرت موندی. همه چیز عالی بنظر میرسید تا اینکه نامزد پسره که خیلی شک کرده بود (چون اصلا شبیه اون موجود شاد و پرحرف نیستی) مچتو میگیره و میفهمه که تو تقلبی هستی و حالا میخواد و میخوای بفهمین که واقعا چه اتفاقی برای صاحب واقعی چهرهت افتاده.
معلوم میشه پسره کشته شده، اما با وجود تو بنظر میرسه اون زندس و حالا جون تو در خطره
آخرشم نمیدونم چی میشه
یا میمیری، یا به حالت اولت برمیگردی، یا به خوبی و خوشی تا آخر عمر در قصر پرنس چارمینگ زندگی کردند.
این داستان در زمانهای خیلی دور و توی یه روستای ناکجاآباد اتفاق میوفته. البته که مردم متمدنی بودن، ولی خرافاتی هم بودن.
یه روز دختری (شما) متولد میشه با چشمای کاملا سفید، هرچند کور نبود و میدید. مردم میترسن که این دیگه چه موجودیه، شومه، بد یومی میاره، باید کوشته شه و از اینجور حرفا، ولی مادرش اجازه نمیمونه و دختر زنده میمونه.
بعدا معلوم میشه که این دختر میتونه با همهچی حرف بزنه (گیاها، حیوونا، سنگا...) و با موجودات ماورایی ارتباط برقرار کنه (ارواح، اجنه، فرشته ها، شیاطین...)... و میکنه. محودیت داستان روی ماجراهایی هستش که با موجودات ماورایی داره و چیزایی که از موجودات زنده و غیر زنده میفهمه...
یه روز کسی که همیشه درمورد خطرات وجود این دختر هشدار میداده، بر اثر خفگی میمیره درحالی که نه رد دستی روی گلوش مونده و نه تو آب بوده و فقط خفه میشه.
مردم میگن که حتما این دختر از شیاطین خواسته اون بمیره تا دیگه مانعی نداشته باشه. بنابراین دختره رو میسوزونن و خاکسترشو تو قلب جنگل دفن میکنن.
روح دختر با جنگل گره میخوره.
حالا اون بعنوان روح جنگل، محافظ جنگله؛ شکارچیا رو فراری میده و کسایی که راه گم میکننو نجات میده.
یه پیرمرد ولگرد فقیر- قبلا یه قاتل حرفهای بوده که سفارشی کار میکرده ولی توی یکی از درگیریهاش پاش قطع میشه و واسه همین کلا میذاره کنار.
حالا همچی عادی و بشدت کسل کنندس و این داشمونم هیچ تفریح خاصی نداره و خب عملا یه مرد ناشناسه و هیشکی نمیدونه پشت اون نقاب (که درواقع مقدار زیادی ریشه) واقعا کیه.
تا اینکه یه روز یه پاکت نامه پر از پول به دستش میرسه که: من میدونم تو کی هستی، برو فلانیو بکش تا پول بیشتری بهت بدم وگرنه لوت میدم
این اول اهمیتی نمیده ولی بعدا کنجکاوریش گل میکنه و میره دنبال ادرس کسی که باید بکشتش. میفهمه یه دختر دانشگاهیه سادس و تو یه موقعیت عالی گیرش میندازه ولی بعد از گردنبند اون، میفهمه که عه اینکه دختر خودمه- ولی دختره اینو نمیشناسه (چون اخرین بار خیلی نینی بود.)
خلاصه این نه تنها خیلی احساساتی میشه بلکه نگران میشه که چرا یکی میخواد این کشته بشه. واسه همین میشه بادیگارد دخترش
و کلا ماجرا سر جرّ و بحثاشونه اما خب یه سری صحنههای درگیریم هس و اونجاها قضیه جدی میشه
و در نهایت معلوم میشه کسی که نامه رو فرستاده خود دختره بوده و بعد باباشو میکشه- بخاطر انتقام تمام روزهای که باید میبودی ولی نبودی
همه چیز کاملا عادی و حتی عالی بنظر میرسید تا اینکه صبح با صدای جیغ و گریه و خندههای چند تا بچه پرسر و صدا بیدار شدی- البته اون کوچولویی که روت پریده بود و لپاتو می کشید هم بی تاثیر نبود.
تو هنوز تو بودی، منتها شیش- هفتا بچهی وحشتناک پرانرژی داشتی که باباشونم عملا بچه محسوب میشد. اصلا معلوم نیس چیشد این شد ولی شد!!
حالا مجبوری با کسایی زندگی کنی- و براشون کار کنی- که باهات صمیمین و تو حتی اسمشونو نمیدونی.
داستان درمورد اینکه چجوری اینا رو جمع میکنی -و البته خودتو
و اینکه دقیقا چه اتفاقی برای زندگیت افتاد
خب، باید بگم که همش تقصیر یه ساحره گیج و حواس پرته که موقع اجرای یکی از طلسماش، با تلفظ اشتباه یک کلمه تو رو ۱۰ سال میاره جلو (امان از جادوگرای امروزی که با تقلب پاس میکنن) و خب هیچ راهی برای برگشت نیس
داستان کمدیه، ما به بدبختیای تو میخندیم و تهش قاعدتا با این موضوع کنار میای ناخودآگاه تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند اتفاق میوفته
عا راسی- من هیچ توجهی به شخصیتی که پشت اون اکانت نشسته نداشتم، فقط خود اکانتتو یه شخص فرض کردم و نوشتم.
درمورد یه پدر خیلی مهربون و گوگولیه- یه زن و بچه مهربونو و گوگولی هم داره ولی یه روز که از خواب پا میشن هیچکدوم این باباهه رو یادشون نمیاد. ینی همچی اوکیه، مشکل تویی. کلا هرکی رو که دوس داشته، این باباهه رو از یاد بردن- یه وضع ناجوری.
جریان چیه؟ بابامون قبل از این توی ارتش یکی از بهترین خلبانای کشور بوده ولی بعدش تصمیم میگیره بذاره کنار تا بره پی یه زندگی گوگولی مگولی
درحالی که فرماندشون همیشه میگفته احمق تو حیف میشی
ولی خب کی اهمیت میده؟
اما واقعا فک کردی اهمیت ندادن به حرف فرمانده به همین آسونیاس؟ نوچ.
حالا اومدن دنبال این باباهه و میگن اگه میخوای حاظه خانواده و رفقات برگرده باید فلان ماموریت غیرممکنو انجام بدی وگرنه برو بمیر بدبخ هههه- درواقع این فراموشیه یه نوع بیماریه، داروش رو فقط خود ارتش داره.
اینم که نمیخواس بمیره یا فراموش شده باشه، میره که غیرممکنو ممکن کنه (چون یادشه استاد اوگوی گفته بود غیرممکن غیرممکنه)
داستانم درمورد این ماموریتس (از من نخواین شرح بدم، من فقط اسکلت داستانو میگم) و تلاشای باباهه
و نگران نباشین چون غیرممکن ممکن میشه و همچی درست میشه.