همه چیز کاملا عادی و حتی عالی بنظر میرسید تا اینکه صبح با صدای جیغ و گریه و خندههای چند تا بچه پرسر و صدا بیدار شدی- البته اون کوچولویی که روت پریده بود و لپاتو می کشید هم بی تاثیر نبود.
تو هنوز تو بودی، منتها شیش- هفتا بچهی وحشتناک پرانرژی داشتی که باباشونم عملا بچه محسوب میشد. اصلا معلوم نیس چیشد این شد ولی شد!!
حالا مجبوری با کسایی زندگی کنی- و براشون کار کنی- که باهات صمیمین و تو حتی اسمشونو نمیدونی.
داستان درمورد اینکه چجوری اینا رو جمع میکنی -و البته خودتو
و اینکه دقیقا چه اتفاقی برای زندگیت افتاد
خب، باید بگم که همش تقصیر یه ساحره گیج و حواس پرته که موقع اجرای یکی از طلسماش، با تلفظ اشتباه یک کلمه تو رو ۱۰ سال میاره جلو (امان از جادوگرای امروزی که با تقلب پاس میکنن) و خب هیچ راهی برای برگشت نیس
داستان کمدیه، ما به بدبختیای تو میخندیم و تهش قاعدتا با این موضوع کنار میای ناخودآگاه تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند اتفاق میوفته
عا راسی- من هیچ توجهی به شخصیتی که پشت اون اکانت نشسته نداشتم، فقط خود اکانتتو یه شخص فرض کردم و نوشتم.
درمورد یه پدر خیلی مهربون و گوگولیه- یه زن و بچه مهربونو و گوگولی هم داره ولی یه روز که از خواب پا میشن هیچکدوم این باباهه رو یادشون نمیاد. ینی همچی اوکیه، مشکل تویی. کلا هرکی رو که دوس داشته، این باباهه رو از یاد بردن- یه وضع ناجوری.
جریان چیه؟ بابامون قبل از این توی ارتش یکی از بهترین خلبانای کشور بوده ولی بعدش تصمیم میگیره بذاره کنار تا بره پی یه زندگی گوگولی مگولی
درحالی که فرماندشون همیشه میگفته احمق تو حیف میشی
ولی خب کی اهمیت میده؟
اما واقعا فک کردی اهمیت ندادن به حرف فرمانده به همین آسونیاس؟ نوچ.
حالا اومدن دنبال این باباهه و میگن اگه میخوای حاظه خانواده و رفقات برگرده باید فلان ماموریت غیرممکنو انجام بدی وگرنه برو بمیر بدبخ هههه- درواقع این فراموشیه یه نوع بیماریه، داروش رو فقط خود ارتش داره.
اینم که نمیخواس بمیره یا فراموش شده باشه، میره که غیرممکنو ممکن کنه (چون یادشه استاد اوگوی گفته بود غیرممکن غیرممکنه)
داستانم درمورد این ماموریتس (از من نخواین شرح بدم، من فقط اسکلت داستانو میگم) و تلاشای باباهه
و نگران نباشین چون غیرممکن ممکن میشه و همچی درست میشه.
این خانم خانما که خیلیم شیک و پیکن، همونطور که بنظر نمیرسه یه کتابفروشی خوشگل داره. بوی عود، گلای خشک شده، کتابای قدیمی و جدید... اصن یه وضی.
اما خب این کتابفروشی هم مثل هرکتاب فروشی دیگهای یه راز داره... درواقع یه در داره. یه در مخفی. در مخفی رو وقتی باز کنی انباری رو ملاحظه میکنید؛ خیلی مرتبه (خیلی) ولی خب از دس گرد و غبار و اسپایدرمنا در امون نمونده.
اما دقیقا چه چیزی این در رو تبدیل به راز میکنه؟
راز اینکه تو کافیه کتاب مدنظرتو دستت بگیری و با اون یکی دستت دستگیره درو، بازش که کنی وارد صحنهای از همون کتاب میشی.
این خانم کتاب فروشم حواسش به این درِ هس- درواقع نگهبان دنیای ما و کتاباس.
اصل داستانم درمورد اینکه یه نوجوونی این رازو کشف میکنه و توی دنیای یکی از کتابا گم میشه و خانم کتابدارم باید بار و بندیلشو جمع کنه دنبال این بچه- یا شایدم خودش از اول با این بچه هه همراه میشه تا برن یه چیزیو درست کنن- هرچی
اصلنم مود نیس
خب، تامام. #نویسندح_قلابی
انشاءالله که دیگه تامام شد.
#نویسندح_قلابی
هدایت شده از نقاب دار-
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/NotMood/2662
واییی چه وایب خوبی دارهههه
کاش واقعی بود🥲
#دایگو
اصلنم مود نیس
📪 پیام جدید https://eitaa.com/NotMood/2662 واییی چه وایب خوبی دارهههه کاش واقعی بود🥲 #دایگو
جدی؟ البته اره وایب کیوتی میده
ولی اونجاش که درمورد نحوه کشته شدنش مینوشتم یه لحظه انگشتام وایسادن که: داش چی داری مینویسی؟