eitaa logo
شماره "۱"
151 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
4 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از "نهـان فآذر."
چه بگویم💔
چندتا چیز برای همسایه‌ها: اول اینکه وقتی فعالیت جدید نمی‌کنید من میرم از قدیمیا فور می‌کنم... دوم اینکه کانال my dark side خیلی وقته نیستی، خوبی؟ و من فعالیتی پیدا نکردم تا فور کنم😢 سوم هم کانال team shop من چند بار از شما پست فور کردم درصورتی که شما هیچ پستی از ما فور نمی‌کنید.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه نفر لفت داد. الان خدایان فانی رو بنویسم چون به پنجاه رسیدیم و ندادم، یا ننویسم چون الان چهل و نهیم؟🤡
شماره "۱"
دایی کم‌کم دیرتر به خانه آمد، کمتر وقت داشت و با خانواده بیشتر دعوا می‌کرد. مائولین هیچوقت روزی را ک
لازم نیست از تمام روز‌های سختی که بز مائولین گذشت، بگوییم. پس به سراغ یکی از بدترین روزهای زندگی مائولین می‌رویم. حدود یک ماه بود که دایی به هانه نیامده بود‌، گاهی اینطوری می‌شد، مائولین بعدها متوجه شد به‌خاطر این بود که دایی به کمپ می‌رفت، اما هیچگاه به طور کامل ترک نمی‌کرد. مائولین آن روز خونه‌ی مادربزرگش، روی مبل دراز کشیده بود و فیلم می‌دید، که ناگهان صدای گریه و فریاد آمد. مائولین با ترس و لرز رفت بیرون خونه و پدربزرگ و مادربزرگش را در حال گریه دید. دایی مرده بود. بعد از آن مهم نیست، فامیل‌ها آمدند، کسانی که مائولین حتی نمی‌شناختشان، اما بلندتر از همه گریه می‌کردند. درتمام آن لحظات، مائولین به این فکر می‌کرد که چرا مادربزرگ که یکبار گفته بود امیدوار است خبر مرگ دایی را بیاورند، حالا انقدر ناراحت است؟ وقتی بزرگتر شد، فهمید. و این بود برخی از بهترین و بدترین روزهای مائولین با دایی‌اش، که هرگز فراموش نمی‌کرد.
می‌دونم این داستانک کوتاه‌تر از بقیه بود، ولی واقعا چیزی نداشت که بخوام ادامه بدم. لازم نبود از تمام اتفاقات وحشتناکی که موقع اعتیاد دایی افتاد بگم. همونطور که گفتم، ممکنه این داستان واقعی باشه، چون دنیای اعتیاد اول و آخرش همینه. امیدوارم تاثیر هرچند کوچک روی حداقل یک نفر گذاشته باشم.
_دلقک ناراحت، از اون حرفا بودا *آخه چرا؟ چی این حرف عجیبه! _دلقک که ناراحت نمیشه، شغلش همینه اصلا با خنده‌اش بقیه رو بخندونه پیش خود فکر کرد:《دلقک ناراحت خیلی هم واقعیه، مثل خودم. منم شادم و بقیه رو می‌خندونم، اما درونم پر از اشک و فریاد دردناکه.》 اما این رو به اون یکی نگفت، فقط لبخند زد و جوکی دیگر تعریف کرد.
خدایا نمی‌دانم وقتی آدم را خلق می‌کردی چه فکری کردی و نمی‌دانم وقتی بهشت و جهنم را از هم جدا ساختی، چه تفکری داشتی. اما... بهشت و جهنم درون این دنیا مخلوط شده‌اند و ازش چیزی به نام زندگی به وجود آمده. شاید از ابتدا هدفت همین بود، اما به کمکمان بیا. مردمان نیک سیرت درون آتش درد جهنم زندگی می‌سوزند. به کمکمان بیا.
برای آن دو نفری که عشقشان از هر عشقی حقیقی‌تر بود، اما کسانی با تفکر دلقک، اجازه وصال به آنان ندادند: 《شاید در دنیایی دگر...》