میدونم این داستانک کوتاهتر از بقیه بود، ولی واقعا چیزی نداشت که بخوام ادامه بدم.
لازم نبود از تمام اتفاقات وحشتناکی که موقع اعتیاد دایی افتاد بگم.
همونطور که گفتم، ممکنه این داستان واقعی باشه، چون دنیای اعتیاد اول و آخرش همینه.
امیدوارم تاثیر هرچند کوچک روی حداقل یک نفر گذاشته باشم.
_دلقک ناراحت، از اون حرفا بودا
*آخه چرا؟ چی این حرف عجیبه!
_دلقک که ناراحت نمیشه، شغلش همینه اصلا با خندهاش بقیه رو بخندونه
پیش خود فکر کرد:《دلقک ناراحت خیلی هم واقعیه، مثل خودم. منم شادم و بقیه رو میخندونم، اما درونم پر از اشک و فریاد دردناکه.》
اما این رو به اون یکی نگفت، فقط لبخند زد و جوکی دیگر تعریف کرد.
خدایا
نمیدانم وقتی آدم را خلق میکردی چه فکری کردی و نمیدانم وقتی بهشت و جهنم را از هم جدا ساختی، چه تفکری داشتی.
اما... بهشت و جهنم درون این دنیا مخلوط شدهاند و ازش چیزی به نام زندگی به وجود آمده. شاید از ابتدا هدفت همین بود، اما به کمکمان بیا.
مردمان نیک سیرت درون آتش درد جهنم زندگی میسوزند.
به کمکمان بیا.
ما از زندگی سخن گفتیم.
من برایت از عشق و انواعش گفتم،
تو از درد جدایی
من برایت از زندگی و شیرینی آن گفتم،
تو از تاریکی مرگ
من برایت از کودک تازه متولد شده گفتم،
تو از کودکی که بزرگ شد و به زندان رفت
من برایت از شبنشینیهای خانواده گفتم،
تو از روزی که دیگر کسی زنگ در خانه مادر را نزد
من از خانه و ماشین،
تو از فقر
من از خنده و شادی،
تو از گریه و فریاد
من از غروب چهارشنبه که آه رهایی میکشی،
تو از غروب جمعه که آه دلتنگی میکشی
من از کتابهایی که نوشته شدند،
تو از نویسندههایی که فراموش شدند
من از سینما هایی که پر شدند،
تو از فیلمهایی که توقیف شدند
من دیگر نگفتم، ما آبمان در یک جوب نمیرفت!
من روشنایی درون تاریکی را میدیدم،
تو چسبیده بودی به تاریکی.
شماره "۱"
یه میکروفون اینجاست.
یه چیزی بگو، چهل و نه نفر اینجان تا بشنون.
https://daigo.ir/secret/21657559098