eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
بذار بگم، من عاشق بوژاوو شدممم
📪 پیام جدید خب دیگه 50 نفر شدیم خدایان فانی رو نمیزاری؟ ~ می‌ذارم، چشمممم
📪 پیام جدید سلاممممم عکس نمی خوای؟ شهر خرسو نداشت💔 ~~~ سلاممم، چرا چرا، به شدت🥺 هعب، اشکال نداره چیا گرفتی حالا؟
📪 پیام جدید من تا دیر نشده برم گروهمو آماده کنم... ساریف راضی شدددد ~ هورااا، بفرست زود
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/1084 شاهزاده ی قلابی داستان های شرلوک هولمز این سه کاراگاه ۱ هشت کلید نجات زودی تمومشون کنم برم جدید بیارم😭 ~ فک کنم کتابخونه ما هم هشت کلید رو داشت، خوندی بگو چطور بود. بقیه رو نمی‌شناسم و شاهزاده قلابی، بخون نظرتو بگو من عاشقش بودممم
📪 پیام جدید عکسا اومدن؟فکر کنم نمیان ۱۰ تا دیگه مونده ~~ نه، چیزی نیومده😢
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/1086 حتما😭😭 خیلی دوست دارم شروعشون کنم ~ کاش منم جای تو برای اولین شاهزاده قلابی می‌خوندمم😭
لطفا صبور باشید، دارم فیلم می‌بینم، بعدش فعالیت می‌کنم😞🙏
و زمانی که هرا بچه را که نامش هفائستوس بود، دید، از شدت زشتی و کراهت بچه، او را از کوه المپ به پایین انداخت. بدون آنکه بداند او روزی بر خواهد گشت. ای خدای آتش به ما در کنترل این موهبت سوزان کمک رسان. پسر نوجوان با لگد درب تعمیرگاه را باز کرد و فریاد زد:《من اومدممم》مرد از زیر ماشین قراضه گفت:《آچار رو بده، چرا انقدر دیر کردی؟》پسر جعبه وسایل را زمین گذاشت و آچار را به مرد داد، گفت:《تو درک نمی‌کنی، مَک. تو که تا حالا عاشق نشدی. ولی من شدم》مک از زیر ماشین بیرون آمد، ریش‌های مجعد و نامرتب، صورت سیاه و روغنی و لباس‌های ژنده و پاره و روغنی داشت. او نگاه عاقل اندر صفی به پسر انداخت و گفت:《عشق؟ تو؟》پسر با جدیت گفت:《بله که عشق، دختر کشیش پرولا، تا حالا دیدیش؟ خیلی خوشگله》با چشمای آرزومند به ماشین تکیه کرد و ادامه:《اون زاله، موهای سفید فرفری، چشمای آبی یخی، پوست سفید. اون خیلی ظریفه.》سپس ناگهان غمگین شد به مک نگاه کرد و پرسید:《مک اون خیلی ظریفه، من محکمم، یه تعمیرکار. مثل خودت، گنده با دستای زمخت. می‌ترسم... اگه بهش دست بزنم بشکنه، ولی عاشقشم.》مک به سراغ کاپوت ماشین رفت و گفت:《اون چی؟ اونم عاشقته؟》پسر بغض کرد و گفت:《نه، آره، نمیدونمم. من براش گل می‌برم و اون یک روز خوشحال میشه و روز بعد ناراحت و عصبانی. مک از کجا بفهمم یه زن عاشقمه یا نه؟ مک، تا حالا زنی عاشقت شده؟》 مک، مردی با هیکل بزرگ، قدرت یک گاومیش، اخلاق یک ملوان، پای لنگ و دستان بزرگ و زمختی که با این وجود، از پس ظریف‌ترین سیم‌ها هم بر می‌آمدند، با غمی وصف ناشدنی گفت:《من یکبار عاشق زیباترین زن دنیا شدم. و وقتی میگم زیباترین اغراق نمی‌کنم. اما... عشق چیز مزخرفیه بچه، باعث میشه مثل یک کامیون که رفته ته دره، خرد بشی. من عاشق شدم اما تا به حال هیچ زنی عاشق من نشد.》 پسر گفت:《خب... چطوری بود؟ مثل چیزیه که من تجربه می‌کنم؟》 مک پاسخی نداد. پسر متوجه نمی‌شد. این عشق خیلی فرق داشت و پسر متوجه نمی‌شد چون، نمی‌دانست خدایان وجود دارند. قسمت چهارم.
شماره "۱"
و زمانی که هرا بچه را که نامش هفائستوس بود، دید، از شدت زشتی و کراهت بچه، او را از کوه المپ به پایین
حقیقتا خودم خیلی از ابن خوشم اومد. قسمت بعدی پنجاه و پنج تایی. شما بگید خدای بعدی کی باشه