اهم...اهم، یه سری عکس جدید به دست رسیده (محموله دیروز) که به نظرم به شدت به هم مربوطند. اگه مشکلی نداشته باشید (که ندارید *نشون دادن چاقو از زیر لباس*) میخوام داستانک بعدی رو فانتزی کنم، بدون هیچ پیام و ...
تخریب خوارِ بیرحم، هکتور الکانو، به سِربروس رسید. سربروس روی پاره آجری نشسته بود و با چشمان خالی از احساس به جسد دخترک شش ساله خیره شده بود. هکتور جلویش ایستاد و پرسید:《آیا متاسفی؟》سربروس بدون آنکه نگاهش را از دخترک بگیرد پاسخ داد:《آره هکتور، آره》
هکتور پرسید:《لازمه عذرخواهیت رو به کی برسونم؟》سربروس به او نگاه کرد و با لبهای خشک شدهاش گفت:《به اون آدمی که میتونستم باشم. به آیندهام در هنگام گرفتن تصمیم دیگری بگو متاسفم. به مادرم بگو خیلی معذرت میخوام. به پدرم لازم نیست بگی متاسفم، فقط بهش بگو عاشقشم. هکتور میشه به آن دختر توی ایستگاه قطار بگی متاسفم که نگفتم عاشقشم؟ و به آن گدای سر خیابان بگو متاسفم که پول چایش را ندادم. هکتور از سلولهایم هم عذرخواهی کن و آهان... از خدا هم که هیچوقت به حرفش گوش نکردم، عذرخواهی کن.》و چشمانش را بست تا قطره اشکی روی گونهاش بچکد.
به من خیره شوید، مرا تحقیر کنید، با نگاهتان مرا خُرد کنید.
مگر اولین بارتان است؟ مگر اولین بار است که به افکار میخندید و روی اعتقاداتم پا میگذارید؟
نالهی من از فقر است، از حسرت چیزهایی که دیگران دارند و من ندارم.
نالهی من از عشق است، که باعث شد پدر و مادرم اول به هم برسند و حالا خشمشان را سر من خالی کنند.
نالهی من از مرگ است، که افرادی که دوست دارند خود را میکشند و غم برای مل میگذارند.
نالهی من از جهل است، که آدمیان هر آنچه میبینند انجام میدهند و هر کاری میخواهند میکنند و در آخر غصهی جهان نابود شدهی خویش را میخورند.
نالهی من از خودم است، که مثل دیگران نیستم.
گریه خیلی قلدره، بزرگ و قوی به خاطر همین اجازه نمیده بغض از گلو بالاتر بیاد و خودشو روی صورت نشون میده.