برای چالشتون..
(یسری چیزا رو نباید لوبدم عضرمیخوام)
اسم:آستوریا
رک بخوام بگم مسئول دلقک بازی هامون ایشونه:/
دختر اجتماعی و شیطونیه ،حدودا ۱۸سالشه
پوستش سفیده و موهاش بلندوبه رنگ قهوه ای روشنه ،چشم هاش سبزه ازحق نگذریم خیلی خوشگله
قدرتش ؟ اون میتونه ذهن خوانی کنه... ولی اینکار انرژی زیادی ازش میبره(یهطلسمخونیدلیلاینکمبودانرژیه)به خاطر همین خیلی اینکارو نمیکنه
اون اطلاعات خیلی گسترده ای درموردگیاهان دارویی،سم هاو اینجور چیزا داره
داستان زندگیش؟وقتی ۱۱ سال بیشتر نداشت،یسری از مردم به خاطر علائمی (مثل رفتن به حالت خلا ،پیدایش زخم هایی با طرح های عجیب،حافظه ی قوی آستوریا که البته این ربطی به ذهن خوانی نداره)که دلیلش قدرت ذهن خوانی اون بوده اونو اهریمنی میدونستن و از شهر بیرونش کردن
اونم گیر محققی افتاد که به قول خودش روی مواردی مثل آستوریا کار میکرد
خلاصه اون ۳ سال تمومممم تو آزمایشگاه زندانی بود تا اینکه یه روز یه دختر هم سن و سال خودش اومد و طی یسری اتفاقات(که به نظر من بیشتر خنده داره تا ماجراجویانه)اونو نجات داد
اینا با هم دوست شدن و با هم پیمان بستن تا هرگز و هیچوقت همدیگه رو تنها نذارن
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
حالا میریم سراغ ناجی داستان
اسم:دورا
ایشون مغز متفکرمون هستن
علاقه ی زیادی به کتاب خوندن داره،اطلاعات خیلی زیادی هم راجع به همه چی داره
دوماه دیگه ۱۸ سالش میشه
پوستش گندمیه،موهاش و چشمهاش مشکیه
خب همونطور که گفتم اون اطلاعات زیادی راجبه همه چیز داره
و هوش زیادی که داره قدرتشه
البته توانایی هاش به اینجا ختم نمیشه
دورا مبارز خیلی خوبیم هست،هیچکس حریفش نمیشه.یعنی تاحالا نشده
اون از بچگی آموزش های رزمی دیده ولی اینکه چطور از اینجا سر در آورده رو من هم نمیدونم(میدونم ولی نباید بگم)
یه کتابخونه ی بزرگ داره بقدری بزرگ که آدم وقتی میبینتش فکر میکنه انتها نداره
البته کتابخونه رسما مال اون نیست یعنی کس دیگه ای از وجود اون کتابخونه خبر نداره که بخواد مالکش باشه
نفر بعدی اسمش جکه
۲۱ سالشه و یه داداش دوقلو داره که ۷۳ ثانیه ازش بزرگتره
اسم داداشش جانه(یچیز دیگه که نباید بگم اینه که اسم این دوتا داداش واقعی نیست و فقط یه پوششه)
جان خیلی مهربون و اجتماعیه ولی جک دقیقا نقطه ی مقابل اونه
رفتارش جوریه که فکر میکنی باهات پدرکشتگی داره
ولی تو دلش هیچی نیس بچه
این دوتا طی یه ماجرای ترکیبی(عاشقانه،ماجراجویی)به گروه اضافه میشن
وای نباید اینو میگفتم
عیب نداره... حالا که تا اینجا گفتم پس بقیشم میگم. هاهاها
اینا از طرف قصر (که جاییه که دورا هم نمیتونه وجودشو تایید یا تکذیب کنه)به یه ماموریت میرن و جک عاشق آستوریا میشه(چطوری؟نمیتونم بدون سانسور بگم پس کلا نمیگم)ولی آستوریا بهش جواب رد میده. امااا دورا فرصت رو غنیمت میشمره و از اونها دعوت میکنه که به گروه بپیوندن و اونها هم با سر قبول میکنن(میخواستن از زیر ماموریتشون در برن )
دوقلو ها همزادن و مو های قهوه ای سوخته و چشمهای قهوه ای دارن
نفر پنجممون باید کسی باشه که بتونه گند کاریانونو جمع کنه دیگه...اسمشو بهمون نگفته،پس طبق پیشنهاد آستوریا بهش میگیم توایلایت
توایلایت قصه ی ما تقریبا همه جا یه کاره ای هست یا آشنا داره و همه ی کار ها رو راستوریست میکنه
موهاش طلاییه با چشمهای آبی و پوست سفید . بهش میخوره ۲۷ یا ۲۸ سالش باشه اما خودش نمیگه که دقیقا چند سالشه
اون برای شوالیه بودن آموزش دیده که دست تقدیر مسیر زندگی اونو عوض میکنه و بعد با گروه ما آشناش میکنه
یه رازی درموردش هست که کسی نمیدونه... اون خونآشامه. شاید دلیل اینکه نمیخواد کسی متوجه هویت اصلیش بشه هم خوانوادش باشن(البته نمیتونم اطمینان بدم این فقط یه نظریه بود)
شماره "۱"
برای چالشتون.. (یسری چیزا رو نباید لوبدم عضرمیخوام) اسم:آستوریا رک بخوام بگم مسئول دلقک بازی هامو
خیلی قشنگ بوددد، مرسی که شرکت کردی😍
جک خیلی خوبه همینجوریش عاشق اسم جکم، حالا فکر کن با این اخلاق و سندیمپطکسک، عاشقش بشودم🥺
بچههای من، امروز میخوام براتون قصهی رفاقت رو تعریف کنم، قصهی دوتا پسر که با وجود شروع بدشون، داستان خیلی شیرینی رو با هم داشتند.
روزی روزگاری در جنگلی از جهانهای دور، پسری برای خود گشت میزد، اسمش هِروی بود. هروی پسر نوجوانی با موهای مشکی و بالهای سفید و آبی بود.
اما شکارچیان همه جا در کمینند، آنها هروی را گرفتند و بعد از کمی کتک زدن، روی زمین خواباندند.
سردسته آنها، چاقویش را در آورد و گذاشت روی جایی که بال شروع میشد، پری بیچارهی ما کلی گریه و زاری کرد، کلی التماس و داد و فریاد، جوری که خون و اشک با هم روی زمین شروع به سیراب کردن گیاهان کردند، اما آیا فایدهای داشت؟
هروی گوش میکرد که چاقو بالش را میبُرّد و هروی را بی بال میکند، او درد میکشید و مدام به خاطرش از حال میرفت.
شب که زد، پسری نوجوان غرق در خونی که از پشتش میآمد روی زمین جنگل بیهوش افتاده بود، او قبلا برای خود پری چابکی بود، پریای که هیچ ارتفاعی باعث ترسش نمیشد. اما وقتی آدمیزاد دیگر او را پیدا کرد، اصلا شبیه گذشتهاش نبود.
و داستان رفاقت، شروع شد.
#ما_در_برابر_دنیا