جک خیلی خوبه همینجوریش عاشق اسم جکم، حالا فکر کن با این اخلاق و سندیمپطکسک، عاشقش بشودم🥺
بچههای من، امروز میخوام براتون قصهی رفاقت رو تعریف کنم، قصهی دوتا پسر که با وجود شروع بدشون، داستان خیلی شیرینی رو با هم داشتند.
روزی روزگاری در جنگلی از جهانهای دور، پسری برای خود گشت میزد، اسمش هِروی بود. هروی پسر نوجوانی با موهای مشکی و بالهای سفید و آبی بود.
اما شکارچیان همه جا در کمینند، آنها هروی را گرفتند و بعد از کمی کتک زدن، روی زمین خواباندند.
سردسته آنها، چاقویش را در آورد و گذاشت روی جایی که بال شروع میشد، پری بیچارهی ما کلی گریه و زاری کرد، کلی التماس و داد و فریاد، جوری که خون و اشک با هم روی زمین شروع به سیراب کردن گیاهان کردند، اما آیا فایدهای داشت؟
هروی گوش میکرد که چاقو بالش را میبُرّد و هروی را بی بال میکند، او درد میکشید و مدام به خاطرش از حال میرفت.
شب که زد، پسری نوجوان غرق در خونی که از پشتش میآمد روی زمین جنگل بیهوش افتاده بود، او قبلا برای خود پری چابکی بود، پریای که هیچ ارتفاعی باعث ترسش نمیشد. اما وقتی آدمیزاد دیگر او را پیدا کرد، اصلا شبیه گذشتهاش نبود.
و داستان رفاقت، شروع شد.
#ما_در_برابر_دنیا
جالبه بدونید، توی شهر خرس آنا و مایا دو نفر که رفیق بودن از این حرف استفاده میکردن، ما در برابر تمام دنیا.
این داستانک هم برای این قضیه...