eitaa logo
شماره "۱"
140 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
بیچاره آستوریاااا دلم سوخت😭 ولی باید بگم، بدبخت با جک ازدواج کنننن
جک خیلی خوبه همینجوریش عاشق اسم جکم، حالا فکر کن با این اخلاق و سندیمپطکسک، عاشقش بشودم🥺
توایلایت جنسیتش چیه؟😑
📪 پیام جدید سلام 🫡میشه آیدیتو بدی؟نیاز دارم... ~~~~ سلوم، چیکارم داری کلک؟
شماره "۱"
عه جک بیچارهه
جک آدم خوبیه جواب مثبت بدههه
آفریننن، همین که ایگی میگه
📪 پیام جدید الان دیگه نیاز ندارم😂 ~ خیلی هم عالی😐 حداقل بگو برای چی می‌خواستی😄
بچه‌های من، امروز می‌خوام براتون قصه‌ی رفاقت رو تعریف کنم، قصه‌ی دوتا پسر که با وجود شروع بدشون، داستان خیلی شیرینی رو با هم داشتند. روزی روزگاری در جنگلی از جهان‌های دور، پسری برای خود گشت می‌زد، اسمش هِروی بود. هروی پسر نوجوانی با موهای مشکی و بال‌های سفید و آبی بود. اما شکارچیان همه جا در کمینند، آنها هروی را گرفتند و بعد از کمی کتک زدن، روی زمین خواباندند. سردسته آنها، چاقویش را در آورد و گذاشت روی جایی که بال شروع می‌شد، پری بیچاره‌ی ما کلی گریه و زاری کرد، کلی التماس و داد و فریاد، جوری که خون و اشک با هم روی زمین شروع به سیراب کردن گیاهان کردند، اما آیا فایده‌ای داشت؟ هروی گوش می‌کرد که چاقو بالش را می‌بُرّد و هروی را بی بال می‌کند، او درد می‌کشید و مدام به خاطرش از حال می‌رفت. شب که زد، پسری نوجوان غرق در خونی که از پشتش می‌آمد روی زمین جنگل بیهوش افتاده بود، او قبلا برای خود پری چابکی بود، پری‌ای که هیچ ارتفاعی باعث ترسش نمی‌شد. اما وقتی آدمیزاد دیگر او را پیدا کرد، اصلا شبیه گذشته‌اش نبود. و داستان رفاقت، شروع شد.
جالبه بدونید، توی شهر خرس آنا و مایا دو نفر که رفیق بودن از این حرف استفاده می‌کردن، ما در برابر تمام دنیا. این داستانک هم برای این قضیه...
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا