شماره "۱"
بچههای من، امروز میخوام براتون قصهی رفاقت رو تعریف کنم، قصهی دوتا پسر که با وجود شروع بدشون، داس
آدمیزاد جوان، نیل نام داشت، او هروی را به خانه برد و ازش مراقبت کرد، ماهها گذشت و هروی با بدون بالی، بیشتر کنار اومد. بیشتر وارد جمع شد و حرف زد و در آخر پس از دو سال مثل یک آدمیزاد رفتار کرد.
هروی لباس آدمها را پوشید، مانند آنها رفتار کرد، اون و نیل جدانشدنی بودند.
آنها حتی به مدرسه رفتند!
البته که در مدرسه همه چیز خوب پیش نرفت، هروی و نیل متفاوت بودند، آنها کتاب خواندن را دوست داشتن و قلم برایشان حکم شمیر را داشت، آنها از دیگر همسالان خود عاقل تر بودند و به همین دلیل روزی نبود که کبود به خانه برنگردند.
نیل آرزو داشت روزی نویسنده بزرگی بشه و کل دنیا کتابهایش را بخوانند، او عاشق آموختن و نوشتن بود.
هروی هر شب با حسرت پرواز و آسمان میخوابید و آرزو داشت آهنگهایی که مینواخت در تمام جهان شناخته شوند.
نیل آهنگ مینوشت، هروی مینواخت،
نیل داستان مینوشت، هروی نظر میداد.
نیل نوشتن بود و هروی خواندن، آندو همینگونه بزرگ شدند و تصمیم گرفتند از دهکده کوچکشان به شهر روی بیاورند.
اما شهر برای یک پری بی بال و آدمیزاد متفاوت، زندگی سختی را میساخت.
#ما_در_برابر_دنیا
بچهها منم ممکنه یکم محو بشم یه چند وقتی ولی تلاشم رو میکنم که زود به زود سر بزنم
(حالا نه اینکه مثلا گوشی نداشته باشم و درس بخونم و لوس بازی😂 یکم که اوضاع افتاد رو روال و ابنا برمیگردم🌱)
شماره "۱"
بچهها منم ممکنه یکم محو بشم یه چند وقتی ولی تلاشم رو میکنم که زود به زود سر بزنم (حالا نه اینکه مثل
چرت میگه، بیکاری از سر و روش میباره