به اینجا که رسید، هرمس پیامآور سخن مرد را برید و با شور همیشگی خود گفت:
ای راوی افسانهها، بس کن قصهگویی را خدایان خوششان نمیآید کسی به خاطر ترس به معابدشان نرود،
پس قصهگو بس کرد و نگفت، تا به اینجا هم از افسانهها زیاد به میان آمده بود.
هرمس رفت و در سکوت بی قصه، آتشِ اشتیاقِ دریافتِ دانش خموش شد،
که میداند، شاید آن آتش هستیا میبود،
پس تا فردای افسانههای کهن بدرود که از این جهان رازی سر بیرون نمیآورد.
خیلی یهویی تصمیم به نوشتن اینا گرفتم🤡
بذارید پای جبران فعالیتهای کم.
امیدوارم خوب شده باشن...
قبلا پرسیدید باز هم پرسیدید الان، خیر من یک نویسندهام و حتی وقتی حالم هم زیاد خوب نیست باز هم از ذهنم مینویسم، تا به حال فقط چند بار رفتم سراغ چت جی پی تی و سعی میکنم تا حد امکان به خاطر نوشتههام نرم سراغش، تخیل آدمها رو ترجیح میدم😔🙏
https://eitaa.com/picses/492
خیلی ممنوننن، خودمم تعجب کردم اولین باره این مدلی مینویسم😄
شماره "۱"
پس بگو چه پیش میآید در جهان، وقتی که آرزوی مرگ میکنی؟
گاهی آرزوهایم را آتش میزنم. آخر آنها آخرش من را میکشند
شماره "۱"
گاهی آرزوهایم را آتش میزنم. آخر آنها آخرش من را میکشند
چه باک از تنهایی وقتی قلبت را آخرین بار دوستان خُرد کردند؟