eitaa logo
شماره "۱"
140 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
پسر دیگر صاحب کافه که تمام این مدت همپای شیطنت ها و دیوونه بازی های کلر بود و شونه هاش مخفیگاه گریه های پنهانی کلر در غم نبود مادر و ترس از تنهایی هاش بود. تمام خنده ها و شادی های این مدت و خاطره های شاد و رنگی اش. یا برادرش. تنها خانواده ای که براش مونده. ترس از تنهایی اش. ترس از طرد شدنش. ترسش از دنیای خاکستری ای که تنها شدنش توش گیر میفته. پرتگاه کابوس هاش که با رها کردن تنها خانواده ای که داره، تا اعماقش سقوط میکنه‌. کلر باید انتخاب کنه. باید انتخاب کنه از روی کدوم جنازه ها رد بشه و تو کدوم قبر بایسته. خون روی دست هاش رو با رنگ های روشن دیوار های کافه بپوشونه و اسم جنایتش رو فداکاری بذاره و با خنده، در کنار دوستاش قهوه بنوشه؛ یا با پذیرفتن دنیایی که به تاریکی و کثیفی لجن های صدساله ی روی سنگ قبرهای گورستانه، نقاب شاد و پرانرژی همیشگی روی صورتش رو رها کنه تا روی زمین، جلوی پاهاش بیفته و چهره ی سرد و سنگیِ بی تفاوتش رو که غبار گناه، کثیفش کرده رو آشکار کنه و در کنار برادرش بایسته؟
وایییی این خیلی باحال بوددد
اصلا به فکرم قد نمی داد، واقعا خفن بود. مخصوصا اون دوراهی سختی که بینش گیر کرده
می‌دونی جالب اینه که بره سمت برادرش، هیچکس انتظار اینو نداره😄
قلمت هم خیلی قشنگه‌ها، رو نکرده بودی🤨🤨
📪 پیام جدید https://eitaa.com/loraljud97/648 منم نوشتمش ویدار ✨
هدایت شده از پیوندگاه هستی ها
الارا جیپ خاکستری را جلوی در خانه مریک میدید . میتوانست صدای پای اتفاقات قریب الوقوع را بشوند . الارا مدت ها بود به نورث بریج آمده بود . فرار از زندگی کارمندی و پناه به اسب ها و اصطبل . موهای مشکی کوتاهش را از جلوی چشم هایش فوت کرد و یال اسبش را شانه کرد. دوباره نگاهی به آن سمت تپه انداخت . سه جوان دور و بر جیپ شأن پرسه می‌زدند. الارا یاد خودش می افتاد . ابتدا سخت بود . او دست تنها بود . کسی از او حمایت نمی‌کرد ، اما الارا که الکی به اینجا نیامده بود . نتیجه سال ها تلاشش شده بود یکی از بهترین اصطبل های اسب در مناطق اطراف . لبخند محوی روی صورتش نشست . آن ها الارا نبودند . و الارا شبیه بقیه نبود .با اینکه اینجا زندگی ایده آلش را داشت ، اما گاهی دلش برای زندگی گذشته می‌گرفت . بدش نمی آمد کافه ای در شهر داشته باشند . دلش برای کافه های شهری تنگ شده بود. باید با آن ها صحبت می‌کرد . درباره زمینی که می خواهند و نقشه هایی که در سر داشتند . البته که باید مراقب مرد میکده دار می‌بودند . او می‌توانست هر کاری انجام دهد و دنباله رو های او نیز حمایتش میکردند . الارا از این خوشش نمی آمد . مرد میکده دار به شدت روی کل نورث بریج ، با آن طرز فکر عهد بوقی و رفتار خشنش تسلط داشت . ولی خب سخت نبود به بهانه اسب سواری جوان ها را به آنجا می‌کشاند و صحبت میکردند. از این ایده خوشش آمد . دادن کمی هیجان به زندگی در اینجا که مشکلی نداشت . برس را دوباره روی یال های اسبش کشید.
اینوووو
عاشق اسب و اصطبل شدم ترکیب علاقه‌ت با فضای شهر عالی بود
مخصوصا به قول محیا که از مریک استفاده کردی👌👌
مرسی که شرکت کردید، بقیه‌تون کجایید؟
شماره "۱"
مرسی که شرکت کردید، بقیه‌تون کجایید؟
و به نظرم حواستون به شخصیت‌ها و اتفاقات استفاده شده باشه، با در نظر گرفتن اونا جالب‌تر هم میشه🤔😄