پسر دیگر صاحب کافه که تمام این مدت همپای شیطنت ها و دیوونه بازی های کلر بود و شونه هاش مخفیگاه گریه های پنهانی کلر در غم نبود مادر و ترس از تنهایی هاش بود. تمام خنده ها و شادی های این مدت و خاطره های شاد و رنگی اش.
یا برادرش. تنها خانواده ای که براش مونده. ترس از تنهایی اش. ترس از طرد شدنش. ترسش از دنیای خاکستری ای که تنها شدنش توش گیر میفته. پرتگاه کابوس هاش که با رها کردن تنها خانواده ای که داره، تا اعماقش سقوط میکنه.
کلر باید انتخاب کنه. باید انتخاب کنه از روی کدوم جنازه ها رد بشه و تو کدوم قبر بایسته. خون روی دست هاش رو با رنگ های روشن دیوار های کافه بپوشونه و اسم جنایتش رو فداکاری بذاره و با خنده، در کنار دوستاش قهوه بنوشه؛ یا با پذیرفتن دنیایی که به تاریکی و کثیفی لجن های صدساله ی روی سنگ قبرهای گورستانه، نقاب شاد و پرانرژی همیشگی روی صورتش رو رها کنه تا روی زمین، جلوی پاهاش بیفته و چهره ی سرد و سنگیِ بی تفاوتش رو که غبار گناه، کثیفش کرده رو آشکار کنه و در کنار برادرش بایسته؟
#little_M
هدایت شده از پیوندگاه هستی ها
الارا جیپ خاکستری را جلوی در خانه مریک میدید . میتوانست صدای پای اتفاقات قریب الوقوع را بشوند .
الارا مدت ها بود به نورث بریج آمده بود .
فرار از زندگی کارمندی و پناه به اسب ها و اصطبل . موهای مشکی کوتاهش را از جلوی چشم هایش فوت کرد و یال اسبش را شانه کرد. دوباره نگاهی به آن سمت تپه انداخت .
سه جوان دور و بر جیپ شأن پرسه میزدند. الارا یاد خودش می افتاد .
ابتدا سخت بود . او دست تنها بود . کسی از او حمایت نمیکرد ، اما الارا که الکی به اینجا نیامده بود .
نتیجه سال ها تلاشش شده بود یکی از بهترین اصطبل های اسب در مناطق اطراف .
لبخند محوی روی صورتش نشست . آن ها الارا نبودند . و الارا شبیه بقیه نبود .با اینکه اینجا زندگی ایده آلش را داشت ، اما گاهی دلش برای زندگی گذشته میگرفت . بدش نمی آمد کافه ای در شهر داشته باشند . دلش برای کافه های شهری تنگ شده بود.
باید با آن ها صحبت میکرد . درباره زمینی که می خواهند و نقشه هایی که در سر داشتند .
البته که باید مراقب مرد میکده دار میبودند . او میتوانست هر کاری انجام دهد و دنباله رو های او نیز حمایتش میکردند . الارا از این خوشش نمی آمد .
مرد میکده دار به شدت روی کل نورث بریج ، با آن طرز فکر عهد بوقی و رفتار خشنش تسلط داشت .
ولی خب سخت نبود به بهانه اسب سواری جوان ها را به آنجا میکشاند و صحبت میکردند.
از این ایده خوشش آمد . دادن کمی هیجان به زندگی در اینجا که مشکلی نداشت .
برس را دوباره روی یال های اسبش کشید.
#لورال
شماره "۱"
مرسی که شرکت کردید، بقیهتون کجایید؟
و به نظرم حواستون به شخصیتها و اتفاقات استفاده شده باشه، با در نظر گرفتن اونا جالبتر هم میشه🤔😄