هدایت شده از پیوندگاه هستی ها
الارا جیپ خاکستری را جلوی در خانه مریک میدید . میتوانست صدای پای اتفاقات قریب الوقوع را بشوند .
الارا مدت ها بود به نورث بریج آمده بود .
فرار از زندگی کارمندی و پناه به اسب ها و اصطبل . موهای مشکی کوتاهش را از جلوی چشم هایش فوت کرد و یال اسبش را شانه کرد. دوباره نگاهی به آن سمت تپه انداخت .
سه جوان دور و بر جیپ شأن پرسه میزدند. الارا یاد خودش می افتاد .
ابتدا سخت بود . او دست تنها بود . کسی از او حمایت نمیکرد ، اما الارا که الکی به اینجا نیامده بود .
نتیجه سال ها تلاشش شده بود یکی از بهترین اصطبل های اسب در مناطق اطراف .
لبخند محوی روی صورتش نشست . آن ها الارا نبودند . و الارا شبیه بقیه نبود .با اینکه اینجا زندگی ایده آلش را داشت ، اما گاهی دلش برای زندگی گذشته میگرفت . بدش نمی آمد کافه ای در شهر داشته باشند . دلش برای کافه های شهری تنگ شده بود.
باید با آن ها صحبت میکرد . درباره زمینی که می خواهند و نقشه هایی که در سر داشتند .
البته که باید مراقب مرد میکده دار میبودند . او میتوانست هر کاری انجام دهد و دنباله رو های او نیز حمایتش میکردند . الارا از این خوشش نمی آمد .
مرد میکده دار به شدت روی کل نورث بریج ، با آن طرز فکر عهد بوقی و رفتار خشنش تسلط داشت .
ولی خب سخت نبود به بهانه اسب سواری جوان ها را به آنجا میکشاند و صحبت میکردند.
از این ایده خوشش آمد . دادن کمی هیجان به زندگی در اینجا که مشکلی نداشت .
برس را دوباره روی یال های اسبش کشید.
#لورال
شماره "۱"
مرسی که شرکت کردید، بقیهتون کجایید؟
و به نظرم حواستون به شخصیتها و اتفاقات استفاده شده باشه، با در نظر گرفتن اونا جالبتر هم میشه🤔😄
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/3008
من جا موندم ویدار😭
#سیلوانا
#دایگو
~~~~
سیلواناااا
ای بابا، ببخشید امروز برات مینویسم🥺
هدایت شده از "هیکآری" نــور
8.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی یک نویسنده درونگرا رو مجبور میکنی جلو همه حرف بزنه.😂😭