eitaa logo
شماره "۱"
143 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
و من تصمیم ناگهانی گرفتم و رفتم آرزوهامو گفتم،
خیلی باحال بود مسخره نشدم حتی یه جا از چاپ کتاب و اینا گفتم و چند نفر خیلی جدی گفتن تو بنویس ما حتما می‌خونیم، خیلی خوب بود
اینکه جزو اونا باشی، مسخره نشی، اضافه نباشی،
عاشق خودمم وقتایی که میگم هر چی می خواد بشه، بشه و دلو با زدن به دریا یه کاری رو انجام میدم.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
به خاطر بدقولی دیروز واقعا متاسفم، الان متنو دارم می‌نویسم، تا اون موقع نمی خواید از ناشناس استفاده کنید یه چالشی چیزی بفرستید؟👈👉
https://eitaa.com/Emarat_Crystali/1438 پس چرا بیکاریییی، فقط شهر خرس رو قبلش باید بخونی و برندگان رو بعدش، اتفاقا ما در برابر شما از همشون سخت تر پیدا شددد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• به منم شهر خرس بدهید🥲
https://eitaa.com/Emarat_Crystali/1477 بیکار که...😂 بعد کنکور چشم حتما. به شرطی که کانالتو نگه داری و اونجا مجبورم کنی برم بخونمش💖 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
اگه پول داشتم برای همتون شهر خرس می‌خریدم فقط بخونید
ولی متاسفانه حتی برای خودمم نخریدم😂
پسر بی توجه به پوزخند های تمسخر آمیز اطرافش، گفت:《امروز آسمان را ملاقات کردم. دختری با با چشمان خشمگین و اشکبار؛ و تاج گلی ویران شده بر روی موهای ابریشمی اش.》 پسر درشت هیکل دیگر سیگارش را انداخت و گفت:《نه بابا؟ حالا چرا دختر بود؟ آن شرلی؟》و قهقه تمسخر آمیز پسران دیگر بلند شد. پسر گفت:《من آن شرلی نیستم.》 پسر درشت هیکل گفت:《اووو نمی دونستم، اسمت چی بود؟》پسر بلند شد و گفت:《اونیر》سپس از آنجا رفت و تحقیر ها تمسخر ها را پشت سرش جا گذاشت. اونیر آنقدر دوید تا به کوهستان رسید، از آن بالا رفت و فریاد زد:《چرا حرفم رو باور نمی‌کنن؟》 کوهستان باز شد و پیرمردی با هاله خاکستری بیرون آمد، پیرمرد هیکل درشت، سر کچل و ریش سفید بلند داشت. اون به اونیر گفت:《چون درک نمی‌کنن. هر کس چیزی رو درک نکنه، اون رو مزخرف می‌پنداره.》اونیر با بغض گفت:《پس باید چیکار کنم؟ به من بگو چیکار کنم کوهستان.》پیرمرد گفت:《بی خیالش شو. لازم نیست چیزی رو به دیگران ثابت کنی.》 پیرمرد روی زمین نشست و گفت:《حالا خبر خوب رو گوش کن. آسمان به دریا جواب مثبت داد》و با صدای خویش‌خراشما، خندید. اونیر با شوق به حرفای کوهستان راجع به اتفاق گوش کرد. داستان این بود که آسمان به آتش‌فشان دل بسته بود. اما چه میشه کرد که عشق یک طرفه آدم را نابود می‌کند، پس آسمان در قلبش را بست و در قصر ویران شده‌اش نشست. اما دریا عاشق آسمان بود، به سمت اون دست بلند می‌کرد اما آسمان دستش را نیم‌گرفت، دریا آنقدر آسمان را دوست داشت که حتی سعی کرده بود شبیهش شود، مثل آن آبی شود. آن روزها آسمان اشک می‌ریخت و می بارید و رعد و برق که فریادش بود را پرتاب می‌کرد. حالا آسمان تصمیم به جواب مثبت دادن به دریا داده بود. مردم خواهند گفت که آن شب دریا موج‌ها بزرگ می‌داد، در هیاهو بود و طوفانی. اما فقط اونیر از میان آن‌ها می‌دانست که دریا در عروسی خویش در حال رقص است. که آسمان اشک شوق خود را برف می‌بارد و جیغ‌های شادی آورش را آذرخش می‌زند. فقط اونیر می‌داند که برکه چرا شالاپ شلوپ بالا می‌پرد یا کوهستان چرا در حال ریزش است. امشب عروسی آسمان و دریا بود، و فقط یک آدم در جهان این را می‌دانست. اونیر میان هیاهوی طبیعت ایستاده بود و با خود قسم می‌خورد که زندگی‌اش همین باشد. هیچکس قرار نبود حرفش را باور کند چون کسی درون امواج از هم گسسته دریا، عشق دریا را نمی‌دید. تنها اونیر بود، یک موهبت که یک نفرین هم بود. پس نصیحت کوهستان را آویزه گوشش کرد و به باد برای رقص پیوست. پسری آن شب در آسمان پرواز می‌کرد، او هیچگاه درک نشد.