eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی متاسفانه حتی برای خودمم نخریدم😂
پسر بی توجه به پوزخند های تمسخر آمیز اطرافش، گفت:《امروز آسمان را ملاقات کردم. دختری با با چشمان خشمگین و اشکبار؛ و تاج گلی ویران شده بر روی موهای ابریشمی اش.》 پسر درشت هیکل دیگر سیگارش را انداخت و گفت:《نه بابا؟ حالا چرا دختر بود؟ آن شرلی؟》و قهقه تمسخر آمیز پسران دیگر بلند شد. پسر گفت:《من آن شرلی نیستم.》 پسر درشت هیکل گفت:《اووو نمی دونستم، اسمت چی بود؟》پسر بلند شد و گفت:《اونیر》سپس از آنجا رفت و تحقیر ها تمسخر ها را پشت سرش جا گذاشت. اونیر آنقدر دوید تا به کوهستان رسید، از آن بالا رفت و فریاد زد:《چرا حرفم رو باور نمی‌کنن؟》 کوهستان باز شد و پیرمردی با هاله خاکستری بیرون آمد، پیرمرد هیکل درشت، سر کچل و ریش سفید بلند داشت. اون به اونیر گفت:《چون درک نمی‌کنن. هر کس چیزی رو درک نکنه، اون رو مزخرف می‌پنداره.》اونیر با بغض گفت:《پس باید چیکار کنم؟ به من بگو چیکار کنم کوهستان.》پیرمرد گفت:《بی خیالش شو. لازم نیست چیزی رو به دیگران ثابت کنی.》 پیرمرد روی زمین نشست و گفت:《حالا خبر خوب رو گوش کن. آسمان به دریا جواب مثبت داد》و با صدای خویش‌خراشما، خندید. اونیر با شوق به حرفای کوهستان راجع به اتفاق گوش کرد. داستان این بود که آسمان به آتش‌فشان دل بسته بود. اما چه میشه کرد که عشق یک طرفه آدم را نابود می‌کند، پس آسمان در قلبش را بست و در قصر ویران شده‌اش نشست. اما دریا عاشق آسمان بود، به سمت اون دست بلند می‌کرد اما آسمان دستش را نیم‌گرفت، دریا آنقدر آسمان را دوست داشت که حتی سعی کرده بود شبیهش شود، مثل آن آبی شود. آن روزها آسمان اشک می‌ریخت و می بارید و رعد و برق که فریادش بود را پرتاب می‌کرد. حالا آسمان تصمیم به جواب مثبت دادن به دریا داده بود. مردم خواهند گفت که آن شب دریا موج‌ها بزرگ می‌داد، در هیاهو بود و طوفانی. اما فقط اونیر از میان آن‌ها می‌دانست که دریا در عروسی خویش در حال رقص است. که آسمان اشک شوق خود را برف می‌بارد و جیغ‌های شادی آورش را آذرخش می‌زند. فقط اونیر می‌داند که برکه چرا شالاپ شلوپ بالا می‌پرد یا کوهستان چرا در حال ریزش است. امشب عروسی آسمان و دریا بود، و فقط یک آدم در جهان این را می‌دانست. اونیر میان هیاهوی طبیعت ایستاده بود و با خود قسم می‌خورد که زندگی‌اش همین باشد. هیچکس قرار نبود حرفش را باور کند چون کسی درون امواج از هم گسسته دریا، عشق دریا را نمی‌دید. تنها اونیر بود، یک موهبت که یک نفرین هم بود. پس نصیحت کوهستان را آویزه گوشش کرد و به باد برای رقص پیوست. پسری آن شب در آسمان پرواز می‌کرد، او هیچگاه درک نشد.
زاکاریا بهترین دوست آمات بود، و به همین دلیل هاکی بازی می‌کرد، اون از هاکی متنفر بود از اینکه برای دلهوشی پدر و مادرش هاکی بازی می‌کنه متنفر بود و از اینکه آمات داشت به خاطر خوب بودن در هاکی از اون دور می‌شد متنفر بود. اما این تا وقتی بود که زاکاریا عشقش رو پیدا نکرده بود، بازی های کامپیوتری. بالاخره بی خیال هاکی شد و با تمام سرکوفت‌ها تمام وقتش رو سر بازی های کامپیوتری گذاشت، راست، چپ، بالا، پایین، بنگ. مگه چقدر با هاکی فرق داشت؟ فقط اینکه زاکاریا توش خوب بود. اونقدر که برای مسابقات بازی های کامپیوتری انتخاب شد، و فقط اونجا بود که مادر و پدرش متوجه شدند لازم نیست فقط هاکی باشه. اونجا پدر و مادرش برای اولین بار بهش افتخار کردند. برای آستریدِ ایتا از اژدها سواران کتابخوان
اون وقت ناشناس رو بر می دارم میگید چرا بر می‌داری🗿
به نظرتون برم سراغ داستان‌های نصفه‌ام یا جدید شروع کنم؟😄😑
ولی دلم می خواد بنویسم، ولی اگه نصفه هه رو تموم نکرده جدید شروع کنم فکر درگیر نصفه هه میشه
https://eitaa.com/station_34/20767 خیلی هم عالی
📪 پیام جدید من تا الان فقط نصفشو نوشتم و خیلی طولانی شده اشکال نداره طولانی شه؟ ~~~ معلومه که نههه، من خودمن طولانی می نویسم😁
هدایت شده از "نهـان فآذر."
خوب سرسرای دوستی و خوابگاه جادو بخشا و طبقه‌های مختلف و عبادتگاهو درست کردم بریم سراغ درست کردن اتاق مدیر عزیزمان زال. فرداهم میشینم تایپ کردن ادامه فصل دو☝️🏻