شماره "۱"
https://eitaa.com/writer_fazar/1145 نه هنوز ساعت ۷ خودتو برسوننن
فکر کنم فقط من نمیبینمش😶
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/3447
نه. معلومه که نه
#little_M
#دایگو
~~~
خیالم راحت شدددد😭😂
هدایت شده از کلمات ستاره ای:)🌠
میزا لوییز از آن آدم هایی بود که اگر در خیابان میدیدید،زیر لب میگفتید:《چه عجیب غریبه.》و به راحتان ادامه میداید.
علتش این بود که موهای سیاه و شلخته ی میزا که تقریبا هرگز شانه نمیشدند،مانند پرده ای روی صورتش افتاده بودند و باعث میشدند تا حدودی شبیه به قاتلی زنجیره ای به نظر بیاید.پیراهن خاکستری و چین دار و جوراب شلواری سیاهی که پوشیده بود بیشتر به لباس کارکنان اردوگاه کار اجباری شبیه بودند و چشمان همیشه عصبانی و کلافه اش مانند چاقو در نگاه هر رهگذری که جرئت میکرد برای مدت زمان بیشتر از سه ثانیه به او خیره شود،فرو میرفتند.
بله،میزا همیشه بی حوصله و خشمگین بود و به قول آندریا سورت مانند اره برقی رفتار میکرد.سریع،درنده و تیز.
آخر یک نفر چطور میتواند درحالی که از زمین و زمان متنفر است و حالش از زندگی اش به هم میخورد چهره ای خندان و بشاش داشته باشد؟
میزا تا پنج سالگی دختری معمولی بود.کمی شیطان و وروجک و تقریبا همیشه خندان.روزی نبود که از درختی بالا نرود یا از بالای سقف اتاقک داخل حیاط پایین نیفتد.
تا این که پدر و مادرش مردند.
یک روز معمولی بود.او از پیش دبستانی به خانه آمد و مانند همیشه قبل از هر چیز روی تاب پرید و درحالی که بلند بلند شعر میخواند،بالا و پایین رفت.
کم کم متوجه شد از زمانی که معمولا مادرش اورا برای عصرانه صدا میزد گذشته است.سعی کرد در خانه را باز کند،اما قفل بود.
او بارها روی در کوبید و فریاد زد تا مادرش در را برایش باز کند،اما او هیچ وقت نیامد.
به جایش مادربزرگ آمد و به او خبر داد پدر و مادرش که در دانشگاه خارج شهر استاد بودند،در حادثه انفجار گاز کشته شده اند.
از آن پس زندگی میزا به هم ریخت.
پدربزرگ و مادربزرگ شعبده باز و جادوگر میزا سرپرستی او را بر عهده گرفتند و تلاش کردند زندگی خوبی را برایش بسازند تا مرگ والدینش بیشتر از این آزرده اش نکند و بتواند با آن کنار بیاید،اما ذهن میزا همیشه درگیر شایعاتی بود که چند روز بعد از حادثه شنیده بود.
《میگن کار صاحب میکده بوده.همون آدم بی اعصاب و روانی که میگن چند نفرو تفریحی کشته.》
حتی بعد از گذشت پانزده سال و مرگ پدربزرگ و مادربزرگ،او این قضیه را فراموش نکرده بود.
او از هیچ کاری برای پیدا کردن اطلاعات بیشتر از آن ماجرا دریغ نمیکرد.روزنامه های قدیمی،حرف های مردم و البته،سرک کشیدن به اطراف میکده.
برای همین بود که تصمیم گرفت در زندان کار کند.
زندان نورث بریج اساسا جای بی نظم و لبریز از بی عدالتی بود،برای همین افراد بسیاری آنجا بودند که به اشتباه زندانی شده بودند و کاملا بی گناه بودند.انصافا حرف های خوبی هم برای زدن داشتند.بیشتر آن ها که میانسال بودند از آن حادثه خبر داشتند و حتی یک نفر بود که زمان حادثه آنجا بود.او گفت به چشم خود دیده که صاحب میکده با یک چاقو به طرف آشپزخانه میرود و بعد ناگهان صدای انفجار میآید.
میزا بعد از ورود به زندان اطلاعات خوبی به دست آورده بود،اما هیچ مدرکی نداشت تا گناهکاری صاحب میکده را نشان دهد.
تا این که یک روز،جیپ خاکستری رنگی را دید که از پل میگذرد و تقریبا با آن تصادف کرد.
وقتی بالاخره سرنشینان عذرخواهش را دید،چیزی نظرش را جلب کرد. جوانان جالبی به نظر میرسیدند،برای همین تصمیم گرفت تعقیبشان کند.
او از پشت دیوار ومام برنامه های آن ها برای ساخت آینده را شنید و متوجه شد افرادی بودند با پتانسیل بالا که برای هدفش میتوانستند به شدت کمک کننده باشند.او آرام آرام جلو رفت و دستش را به سوی آنها دراز کرد؛کاری که هرگز در عمرش انجام نداده بود.《میزا هستم.کمک نمیخواین؟》
شماره "۱"
میزا لوییز از آن آدم هایی بود که اگر در خیابان میدیدید،زیر لب میگفتید:《چه عجیب غریبه.》و به راحتان
سوال اینجاست چرا مرد میکده دار همچین کاری کرده؟🤔