شماره "۱"
میزا لوییز از آن آدم هایی بود که اگر در خیابان میدیدید،زیر لب میگفتید:《چه عجیب غریبه.》و به راحتان
سوال اینجاست چرا مرد میکده دار همچین کاری کرده؟🤔
دارم داستانمو ویرایش می کنم و به جز توصیف و اینا شخصیت سازیش هم به نظرم ضعیفه. اگه شخصیت سازی کنم دوباره بعدش چطوری تو داستان نشون بدم؟
نه وقت دادم نه حوصله نه توانایی دوباره نوشتن داستان💔
https://eitaa.com/writer_fazar/1147
فردا تکرار میده، نمیدونم ساعت چند ولی تکرار داره می تونی ببینی
عه فاذر الان ارباب حلقه ها نمیده🤦♀️
فکر کنم ساعت نه(؟)
تقصیر من چیه شبکه نمایش نمیدونه با خودش چند چنده😭😅
https://eitaa.com/Weasleys_Wizard_Wheezes/5559
*پریدن از آسمون به خاطر اسم فردریک بکمن*
یه علاقه مند پیدا کردمممم، تا حالا ازش چیزی خوندییی؟ من پول ندارن وگرنه می دادم بهت💔
شماره "۱"
https://eitaa.com/Weasleys_Wizard_Wheezes/5559 *پریدن از آسمون به خاطر اسم فردریک بکمن* یه علاقه مند
وقتم خالی بشه میرم دوباره کتابای قبلیمو میخونم یه سری چیزا یادم رفتم میام رد مختون کار میکنم حداقل اونا رو بخونید
پس زئوس، دیونیسوس را خدای کرد چون در انجام ماموریتش موفق شده بود.
ای خدای شرابها و تاکها به ما یاری برسان تا به خاطر مشکلات انبوه غرق در نوشیدنی نشویم.
یک میکده در مرکز شهر نیویورک وجود داشت که همیشه خدا شلوغ بود.
بوی سیگار و انواع مواد مخدر، بوی انواع شراب و صدای خنده های مرد ها و زنها در میکده پخش بود، نورافکن های سبز و صورتی ، و آهنگ راک کل میکده را پر کرده بود.
گوشه میکده میز بیلیارد دیده میشد و آن طرف افرادی مشغول دارت بازی بودند. اما ستاره این روزهای میکده که توجه همه را به خود مشغول کرده بود، مردی به اسم لورینگا شارنک، که کت قهوه ای مخمل پوشیده بود و شکم بزرگش را بیرون انداخته بود. اون روی صندلی لم داده بود و ریشها و موهای بلند و مجعدش به همراه عینکش صورتش را میپوشاند. الان یک ماه بود که او هر روز و هر شب به اینجا میآمد و کنار میز وسط میکده مینشست، او روی مبلغهای کلون شرط میبست و با خونسردی مینوشید و بازی میکرد.
و هر بار برنده میشد. هر دفعه آنقدر که برخی فکر میکردند تقلب میکند، آخر چجوری میشود با این حال نزار و مست این همه برد؟
پسر جوانی گه معلوم بود در دبیرستان کیسه بوکس قلدرهاست و خرخون و از اون بچه مثبتهاست درون جمعیت دور میز ایستاده بود. بازی تموم شد و میکده با فریاد ها رفت روی هوا، لورینگا فریاد زد:《نفر بعدی، کی میخواد لورینگای بزرگ رو به چالش بکشه؟ بیاد جلو》 پسر جوان فریاد زد:《من》و از انبوه جمعیت رد شد تا به مرد برسه.
در طول تمام بازی پسر جوان و لورینگا همه سکوت کرده بودند، پسر به طرز عجیبی خوب پیش میرفت، حتی از لورینگا بهتر!
آخرای بازی بود و لورینگا تقریبا روی کل زندگیش شرط بسته بود، همه مطمئن بودن که لورینگا میبازه از بس که پسر حرفهای و بلدِکار بود.
لورینگا گفت:《یه نوشیدنی دیگه.》از شدت نوشیدن نمیتوانست درست حرف بزند. نوشیدنی بعدی را یک نفس نوشید و لیوان را روی میز کوبید.
سپس حرکتی زد که دهان همه از تعجب باز ماند، با همان حرکت کلی پول را برنده شد و بازی باخته را برد!
پسر با حیرت پرسید:《آخه...چجو...چجوری؟》لورینگا از رو یمیز خم شد و در گوش او گفت:
《اگه به خدایان باور نداری داشته باش، چون من خدای این کارم.》
#خدایان_فانی
قسمت ششم