📪 پیام جدید
خب قضیه اینطوریه که با یه دیالوگ شروع میکنیم بعد یکی یکی ادامه میدی یه داستان میسازیم .
مثل این :« حالت خوبه ؟
_ نه اینطور نیست فقط اینطور نباید میشد .
_ منظورت اینه که نباید بهش کمک میکردیم که سلطنت رو به دست بگیره ؟
_ نه خب .... نباید میذاشتم عاشق بشه...
_ هوممم...»
مثل این .
#سباستینمککویین
#دایگو
~~~
فک کنم یه همچین چیزی رو تو کانالت دیده بودم. جالب به نظر میاددد.
فردا وقت خالی میکنم میام انجامش بدیممم.
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/311
آاااا... نمی دونم کدوم کاناله
احتمالا اگر تقدیمی گذاشته باشه تو کانالش عضوم یا یه مدت عضو بودم
شاید هم یه نجوا دیگه بوده
من خودم چند تا کانال نجوا ی دیگه دیدم
#نجوا
#دایگو
~~
اژدها سواران کتابخوان...
افسانهها میگویند روزی در گذشته دو پسر بچه توسط دو خانوادهی مختلف به دریا سپرده شدند، یکی از پسرها لباس سیاه داشت و نامش وینس بود و دیگری با لباس سفید نامش جکس بود.
گفته شده دریا به صورت مجسمه اسکلتی شکل بزرگی ظاهر شد و آن دو را فرزند خود خواند.
همان موقع بود که صخرهای پیشگویی کرد:
دو برادر که به جای خون دریا درون رگهایشان جاری است، با هم میجنگند. مادر عذاب میبیند و روبان پاره میشود.
دو پسر در کنار هم جنگیدن را یاد میگیرند، با هم درون آبها شنا میکنند و کنترل آن را میآموزند.
اما جکس به وینس مدام حسادت میکند.
روزی از همان روزها دریا که به خاطر بازتاب غروب خورشید سرخ شده بود، وینس بالاخره کنترلش را از دست میدهد و درون تمرین شمشیر زنی به طور جدی به برادرش حمله میکند. گفته شده آن لحظه از چشمان جکس خون میچکیده.
شمشیر بازوی وینس را برش میدهد و او فریادی از درد سر میدهد، آن موقع است که جکس به خود میآید و پشیمان از کار خود فرار میکند.
خون وینس داخل دریا میچکد، او با روبانی قرمز بازویش را میبندد.
چند سال میگذرد و جکس پیدایش نمیشود، دریا مدام در انتظار اشک میریزد و وینس روبان قرمز را هیچگاه باز نمیکند.
پس از چند سال جکس بر میگردد، او چشمانش تماما سیاه است و اطرافش خون در هوا شناور است، در این چند سال شاگرد شیطان شده بود. شیطان در ازای درس از او خواسته بود دریا را برایش بیاورد چرا که شیطان عاشق دریا بود.
جکس برای به دست آوردن دریا با وینس جنگید، دریا مدام اشک میریخت و در عذاب بود.
در میان جنگ جکس با شمشیر روبان وینس را پاره کرد و پیشگویی به حقیقت پیوست.
وینس فریاد زد:《من نمیخواهم به تو صدمهای برسانم، من دوستت دارم.》
و جکس چشمانش عادی شد و ناگهان مکث کرد. وینس متوجه مکث نشد، کنترلش را از دست داد و شمشیر را پرتاب کرد.
سرِ برادر درون موجهای کوچک دریا که دامن مادر بودند افتاد و قلب وینس به همراهش شکست.