eitaa logo
شماره "۱"
143 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/3598 منم دلم خواستتت هیچی ننوشتم ولی تا حالا فقط انشاهام خوب بودن یه زمانی خیلی از نوشتن فاصله گرفتممم تخیلاتم همچنان فوق فعالن ولی هنر ریختنشون روی کاغذ از دستم در رفته انگار و همچنین یه زمانی خیلی میبالیدن به قلمم و بعدش یهو دود شد همه چی... و فهمیدم که واقعا بلد نیستم بنویسم پس دیگه نرفتم سراغش ~~~ یعنی چههههه اشکال نداره. الان دوباره نوشتن رو شروع کن با یه چیز ساده و آروم. اینکه هنوز تخیل و ایده داری خیلی کمکت می‌کنی. یه متن کوتاه، یا یه سری نوشته زیر عکسا، یا اصلا همون انشا شروع کن به نوشتن کم‌کم راه میوفتی و چه بسا از قبل هم بهتر! فراموشم نکن برامون بفرستییی
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/3599 وای منم همینطور در واقع هر شب یدونه نیمه کاره می‌سازم باهاش گریه میکنم بعد میخوابم🗿🤣😔 ~~~ دقیقااا، همه قبل خواب: فکر کردن به خاطرات گذشته و اتفاقاتی که قرار نیست بیوفته من: در حال کشتن یه شخصیت و اشک ریختن براش و در همون حین لبخند زدن چون دارم دو تا شخصیت دیگه رو بهم می‌رسونم😆
شماره "۱"
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/3599 وای منم همینطور در واقع هر شب یدونه نیمه کاره می‌سازم
من یه بارم یه شخصیت رو بده کردم تا یه شخصیت دیگه رو بکشه و واقعا داشتم نابود می‌شدم سرش، جفتشون دوست داشتم و آخر داستان اینجوری بودم که: اهههه چرا اینجوری تموم شدددد، انگار نه انگار خودم نویسنده بودم😁
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/3599 وای چقد شبیه من داستان میسازی (البته قبل از اینکه درگیر درس بشم... الان به متن های کوتاه و یهویی محدود شدن... یادش بخیر قبلا قبل خواب ایده یه داستان جرقه میزد و سه روزه دو نسل از داستانو میساختم با کلی شخصیت و کلی ماجرا... یکی از داستانای قدیمیم که کلی هم روش کار کردم ۱۲ تا فصل داشت...) ~~~ متن‌های کوتاهت که اونقدر قشنگن چه برسه به داستاناتتت، نگران هم نباش، خیلی زود از این مرحله هم رد میشیو بر می‌گردی به نوشتن
📪 پیام جدید ویدار آشنا شدن باهات و پیدا کردن کانالت باعث شد اون بخش نویسنده درونم که تقریبا داشت میمرد دوباره شروع کنه به زنده شدن. شاید خودت ندونی ولی یکی رو از مرگ نجات دادی. یکی رو از بزرگ شدن و فراموش کردن نجات دادی. منم داشتم مثل شازده کوچولو بزرگ میشدم و فراموش میکردم ولی تو دستمو گرفتی:) بی نهایت ازت ممنونم. بخاطر زندگی دادن بهم:) ~~~~ اههههه بدون نوشتن چیزی تاثیر گذار بودم😁 خب... قبلا گفتم باز هم میگم، اگر شما ها نبودید من هیچ بودم. شاید خودت ندونی ولی تو با تعریف از جیک تو اولین چتلشم باعث شدی بخش بزرگی از من، من بشه و من، بشه منِ نویسنده. و چقدر خوشحالم که همچین اتفاقی رو رقم زدم.
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/3605 از معضلات ماهایی که رو کاغذ مینویسیم😂 تازه من بعضی وقتا تو دفتر دوستام مینویسم باید دوباره بنویسمش و منتقلش کنم به دفتر خودم😂 ~~~ واقعا خیلی چیز مزخرفیه، چشم و گوش(به خاطر آهنگ گوش کردن) و انگشت و همه چی از کت و کول میوفتههه
پس مردم یونان نام مرکز کشورشان را آتن گذاشتند چون آتنا مورد احترام همگان بود. ای الهه خرد و دانایی به ما یاری برسان تا بیش از احساس خود از عقل خود استفاده کنیم. در یک دبیرستان دخترانه، درب کلاسی باز می‌شود و معلم جدید مدرسه پا به کلاس می‌گذارد. هیاهوی درون کلاس جوری که انگاری تا به حال اصلا وجود نداشتند، تبدیل به سکوت شد. معلم جدید قدی بلند و عینک دور سیاه داشت. موهایش فرفری و پوستش به طرز زیبایی برنزه بود. چشمانش نیز مثل آسمان طوفانی، خاکستری بود و هوش و ذکاوت زن را انعکاس می‌داد. او گفت:《من خانم اسمارت هستم. معلم جدید زبان انگلیسی پیشرفته شما. به نفع خودتونه ساکت باشید چون من رتبه اول یکی از بهترین دانشگاه های دنیا بودم و تمام مطالب رو از برم. حوصله هسدار و تذکد هم ندارم، عاشق چشم و ابروتون هم نیستم که بهتون فرصت بدم. چه بخواید چه نه مجبورید سر کلاس من حاظر بشید و به حرف‌های من گوش بدید. حالا یه چیزی که بشه باهاش نوشت، مداد، خودکار، روان‌نویس، اصلا قلم پر بردارید و روی هر چیزی که بشه روش نوشت می‌خواد میز باشه، کاغذ باشه دستمال کاغذی باشه یا برگ درخت، شروع می‌کنید به نوشتن هر آن چیزی که توی ذهناتون که آکبند نگه داشتید، هستش رو می‌نویسید. شعر، داستان، سوال، خاطره، ریاضی و فرمول آشپزی، آهنگ یا حتی یه مشت کلمه.》 بعد از گذشت چند دقیقه دانش‌آموزان دانه دانه به جلوی تخته خوانده شدند تا نوشته‌هاشون رو بخونن. دانش‌آموز اول گفت:《توی ذهن من آهنگ لاو اِستوری بود. براتون نوشتم، بخونم؟》خانم اسمارت سرش رو به نشونه تایید تکان داد. دانش آموز شروع به خواندن شعر کرد. نفر بعدی اومد جلوی تخته و گفت:《خانم من توی زندگی قبلیم فرشته بودم. یعنی تو تخیلم اینه که فرشته بودم. حالا یه سوال نوشتم. اگه می‌خواستید انتخاب کنید، تو زندگی قبلی چی بودید؟》 خانم اسمارت کمی در سکوت به او خیره شد، هیچکس فکرش را هم نمی‌کرد که او به چه چیزی فکر می‌کند. او به تمام زندگی جند هزار ساله‌اش فکر می‌کرد، از لحظه بیرون آمدنش از سر زئوس گرفته تا تبدیل کردن زنی زیبا به مدوسا، از مسابقه با پوسایدون گرفته تا جنگ تروآ، از عنکبوت کردن آراخنه به عنکبوت گرفته تا تمام دانشمندانی که به کمکشان شتافت تا مسائلی را حل کنند. او در زندگی قبلی که بود؟ بلند به دانش‌آموز پاسخ داد: 《من در زندگی قبلی یک خدا بودم.》 قسمت هشتم
بوگویید خدای بعدی کی باشه. حالم خوب بود تو همین آمار میدم نشد ۷۰ تایی
هدایت شده از -ᎪᎡᎪᏁ | آران -
پرونده قضایی غم انگیز⚖ 😨 با یکی از مراکز مشاوره قوه قضاییه  برای حل اختلاف بین زوجین همکاری میکنم. یه خانم جوانی به بنده رجوع کرد ، میخواست طلاق بگیره، گفتم شرمنده ،بنده در طلاق کسی کمکی نمیکنم. گفت پس راهنمایی ام کنید، قبول کردم. مردد بود طلاق بگیرد و یا راه حلی برای تنفری که از همسرش داشت پیدا کند. موضوع از این قرار بود که ایشان بچه ۶ ،۷ ماهه ای داشت دختر ،خیلی ناز و زیبا و شیرین. گفت: زندگی خوبی با همسرم داشتیم ،آدم معتقد و نماز خون و ...است. یک روز آمد خونه و گفت ی رنگ مویی دیدم بیرون خیلی قشنگ بود ،چون بهش اطمینان داشتم که خیلی چشم پاک و آدم درستی است و همه حرفهایش را به من میگفت ، گفتم خب چه رنگی بود ،گفت نمیدونم دقیقا توش رگه های طلایی و رنگ عجیبی بود، خلاصه نشستیم با همدیگه سرچ کردیم رنگ موها را دو تاش را انتخاب کرد بهم نزدیک بود ،گفتم باشه فردا میروم موهام را این رنگی میکنم. فرداش رفتم آرایشگاه نزدیک خونه مون و گفتم موهام را این رنگی کن . خیلی خوشحال ی شام عالی براش درست کردم ،کمی آرایش و میز چیدم با شمع و سالاد تزیینی و ی لباس خوب... منتظر شدم اومد ،تا من را دید گفت خوشگل شدی ولی اون رنگی که من دیدم نیست، گفتم بهانه نگیر ،بیا شام بخوریم و بیهوده زندگی را تلخ نکن. گفت باشه یکهفته ای گذشت گفت یکی از دوستهام گفته ی آرایشگاه  خوبی خانمش میره ،بیا برو آنجا. قبول کردم و رفتم اونجا و عکس رنگ را نشون دادم. به خانمه گفتم این پلیت رنگ را بیار بیرون خودش انتخاب کنه. بنده خدا پذیرفت. رنگ و همسرم با کلی وسواس انتخاب کرد و .... اینبار موند تو ماشین دخترم را نگه داشت و بعد با هم رفتیم خونه بعد آرایشگاه. باز تا موهام را دید ،گفت نه، اون نیست خیلی ناراحت شده بودم گفتم برو ، همون خانم را پیدا کن. و دعوای لفظی و چند روز قهر و .... گذشت ،دو هفته بعد گفت بیا بریم ی جای دیگه .‌.. گفتم اون آرایشگاه گرونه ما تو اجاره خونه موندیم. چند روز بعد آمد و گفت باشه ی وام گرفتم ،فهمیده بودم اون مو مش هم داشته و... رفتیم یک جای گرونتر ،خدایا خودت کمک کن آرایشگر گفت نمیشه باید رنگهای قبلی بیاد پایین و... دو ماه صبر کردم و رفتم دو باره که نه چند باره.. این مدت خونمون شده بود دعوا خونه. دیگه اون عشق و گرمی تو زندگیمون نبود. ی شب گریه کردم ،اون هم با من گریه کرد و عذر خواهی و ... خواهش کرد برای آخرین بار. رفتم آخرین بار ، ......با پول وام و ....بماند. وقتی من را دید شروع کرد به داد و بیداد ، و عصبانی و اینکه تو دیگه کی هستی و من با تو چکنم و .‌.همینطور فریاد کشان ، برای اولین بار پرتم کرد کنار اتاق، دخترم تو بغلم بود ،از دستم افتاد و خورد به لبه مبل جهیزیه ام..... بچه شوک شده بود، فقط فریاد میزد ،نمیتونستم آرامش کنم، بچه ام تازه راه افتاده بود ،کفش بوق بوقی براش گرفته بودم .... پاهای خوشگل دخترم درد گرفته بود انگار .... رفتیم اورژانس بیمارستان و آرامش بخش و ... فردا و فردا و فردا ،بچه ام  آزمایشگاه و دکتر متخصص و .... آخرش گفتند .... قطع نخاع شده. به من بگو با بچه قطع نخاعی کجا برم. من شوهرم را دوست داشتم ،اون هم. آتیش به جونش بگیره اونکه موهاش را آنطوری رنگ کرده بود و تو خیابان... نه نه ،همه اش تقصیر شوهرمه دیگه لال شده، فقط اشک میریزیم...ازش متنفرم نه دوستش دارم بچه ام را چکنم تو را خدا بگو طلاقم بده..... همه جوره حرف میزد، مضطر بود. من فقط اشک میریختم و به چهره معصوم دخترش نگاه میکردم. نمیدونستم چی بهش بگم.چشمهای پریشان خودش و شوهرش و پاهای قشنگ دختر کوچولو با کفش بوق بوقی. هر وقت خانمی پرسید: منفعت حجاب چیست؟! این داستان را برایش تعریف کن مراقب مُد هایی که آرامش واحترام را ازخانواده و جامعه می‌گیرد باشیم زحمت انتشار باشما😔😔💔
هدایت شده از ✦اخگر
اومدم بعد از مدت‌ها با یه حمایتیツ این پیام رو به علاوه‌ی یه پست فور کنید؛ تگتون رو به همراه یه توضیح بفرستید تا من هم تگتون رو قرار بدم.✨ جهت ارسال تگتون: کلیک‌کنید
به قول نِد توی کتاب ماه بر فراز مانیفست، زنده باد شب...)