شماره "۱"
نیمه چالش : مجبورین برای نجات من به دنیای زیرین نفوذ کنید! ولی چارون ( شارون یا کارون !) همون قایق
خب این یه داستان نسبتا قدیمیه.
یه روز که تو کمپ دورگه ها نشسته بودم و با یکی از دوستان مسابقه زل زدن به خورشید داشتیم یه پیام آیریس دریافت کردم که لورال با عجله از من کمک میخواد. کلی نفس نفس می زد و اشکش روون بود، از اون پشت هم صدای خنده های ترسناک و جیغ میومد.
پیام آیریس که تموم شد خیلی سریع وسایلم رو جمع کرد و از اردوگاه در رفتم.
بعد چند ساعت پرواز با شیردالم، به ورودی جهان زیرین رسیدم، بند کیفم رو محکم گرفتم و وارد شدم.
اونجا یه جای تاریک و نمور و سرد بود، صدایی از چا من رو پروند:《سوار شو》به خودم اومدم و دیدم که یه مرد قد بلند رنگ پریده با موهای شبیه شیردالم وقتی با یه پگاسی درگیر میشه. اون کت و شلوار و تیپ ایتالیایی ها داشت، ناگهان گفته های آنابث یادم اومد، اون چارون بود!
سوار قایق شدم و دعا کردم که نفهمه من زندهام. ازم پول گرفت تا یه جایی رفتیم.
ازم پرسید:《چرا مردی؟》لبم رو گاز گرفتم و گفتم 《تصادف کردم》اخم کرد و گفت:《امروز تصادفی نداشتیم.》بعد از یقه ام گرفت و کلمو نزدیک رود کرد جوری که نصفه بیرون قایق قرار بگیره. فریاد زد:《دروغگو. بگو چی میخوای》منم فریاد زدم:《بلندم کن تا بگم. قول میدم کلکی در کار نباشه. به رود استیکس.》رود زیر پامون کمی غرید. چارون بلندم کرد اما یقهام رو ول نکرد. نفس زنان بزرگترین رازم را در گوشش گفتم.
اون هم ناگهان ترسید و عقب عقب رفت.
بعد بدون هیچ حرفی من رو تا ساحل رسوند.
خلاصه از بین ارواح بدبخت بیچاره که گذشتم به قصر هادس و پیش لورال رسیدم، با وضع دهشتناکی داشت شیشه میشست.
بله من ایییین همه سختی کشیده بودم چون پرسفونه (که مثل احمقا میخندید) لورال و یه مشت دورگه بیچاره دیگه رو مجبور کرده بود قصر تکونی بکنن.
شب اون روز لورال قبل برگشتنم پرسید چجوری از چارون رد شدم، منم با بی خیالی گفتم:《یه چیز مصری》
لورال با تعجب پرسید:《چی؟》
منم گفتم:《کافیه اسمش رو بلد باشی تا بتونی به هر کاری وادارش کنی.》بعد چشمک زدم و گفتم:《از مزایای دختر نمونهی آپولو بودن》
بعدم به سمت اردوگاه راه افتادم البته ته اردوگاه دورگه ها چون کایرون کلمو میکند که فرار کرده بودم. به سمت اردوگاه سوگورو راه افتادم.
یادته لورال؟ چه روزای جالبی بودا
شماره "۱"
خب دو نفر بعد مدیا و ویدار کاراکتر یک : سن:۱۹ جنسیت:دختر رنگ مو:سرخ کبود رنگ چشم: خاکستری نژاد: آدم
ملکه دستور داد:《به جرم قتل پادشاه. سرش را بزنید》و تیغهی گیوتین فرود آمد.
تیغه گوشتم را شکافت و سرم را جدا کرد. بانو راست میگفت، مرگ با گیوتین دردناک است. من مجازات را میپذیرم اما ای کاش با چیزی مثل طناب دار اعدام میشدم، جوش خوردن سر زمان میبرد.
سرم را به همراه خودم به قبرستان بردند و به طرز فجیعی دفن کردند، یکی باید به آنها احترام با مردگان را یاد میداد.
نیمههای شب بود که صدای زوزهی گرگ سکوت را شکست و خاک خفقان آور و سرد را کند. پنجهها کمی به بدنم خوردند اما بالاخره خاک رویم برداشته شد. یکی دیگر از سربازان زشت بانو، یک گرگینه.
در کنارش اولیورا، دکتر مخصوص بانو ایستاده بود. گرگینه مرا به همراه سرم از قبر بیرون آورد، به چشمانش نگاه کردم، رنگشان سبز بود و ناآشنا به نظر میرسید. غرغر کردم:《چقدر دیر》اولیورا زانو زد و در حالی که سرم را روی گردنم قرار میداد گفت:《چقدر ناجوره. درد داشت؟》گفتم:《معلومه که نه.》همان درد آشنا مانند اینکه برق مرا گرفته باشد در بدنم پخش شد، مجازات دروغ گفتن. اولیورا پوزخند زد، پرسیدم:《گرگینه جدیده؟》اولیورا گفت:《بله.》
درست حدس زدم، از اضطراب داخل چشمانش معلوم بود. گفتم:《داره درد میکشه نمیخوای به حالت اول برش گردونی؟》اولیورا دستش را به سوی گرگینه تکان داد و او به حالت انسانی تغییر شکل داد. با دیدنش قلب مردهام تپید. به چشمان سبز پر اضطراب و موهای لخته سورمهای او خیره شدم، داشتم از چهره خوش تراشش لذت میبردم، که سرم غل خورد رفت. اولیورا جیغ زد و سریع پرید تا سرم را بگیرد که در حال انجام این عمل، با پایش دستم را له کرد. لعنت فرستادم.
چند ساعت بعد ماه که رفت و خورشید طلوع کرد، ترس و اضطراب پسر هم کاهش یافت، سرم به بدنم نسبتا جوش خورده بود و به یکی از قبر های بزرگ تکیه داده بودم.
اولیورا از فرصت استفاده کرده و رفت تا از جنازهها ماده برای جادوگری برداره. من ماندم و پسر که خیلی معذب ایستاده بود.
از او پرسیدم:《از خانواده سلطنتی هستی؟》و به لباس هایش اشاره کردم.
گفت:《شاهزاده.》چشمانم از تعجب گرد شد. کمی بعد بالاخره سؤالش را پرسید:《چجوری... چجوری زندهای؟》
خندهای کردم و گفتم:《من مرده متحرک هستم.》دوباره درد برق گرفتی در سراسر بدنم پخش شد، صورتم را از درد جمع کردم.
گفتم:《بانو من رو مجازات کرده تا هیچوقت نمیرم، پیر نشم و راست نگم. تا بتونم به درستی بهش خدمت کنم.》اینکه نتوانم گاهی راست بگویم، درد را در سراسر بدنم پخش میکرد که یکی دیگر از نفرینهای سادیسمی ملکه بود.
پسر پرسید:《مگه چیکار کردی؟》پوزخند زدم و پاسخ دادم:《میخواستم از نورش بدزدم.》حالا نوبت پسر بود تعجب کند.
دزدیدن نور از الهه ماه کار پر ریسکی بود، من هم انجامش دادم و وقتی گیر افتادم، الهه مرا اینگونه مجازات کرد و حالا برایش کار میکنم.
گفتم:《اولین بارته که تبدیل میشی، نه؟》
پسر گونههایش سرخ شد. خدایا چقدر بامزه خجالت میکشید! گفت:《نه راستش. اولین باره ماموریت میام ولی قبلا هم تبدیل شدم. ولی... هر دفعه به اندازه دفعه قبل دردناک و ترسناکه.》
تمام گرگینهها برای الهه ماه کار میکردند و هرگاه او میخواست باید به دستوراتش عمل میکردند. در حال فکر کردن به این قضیه و البته پسر که خیلی هم جذاب بود، بودم که اولیورا فریاد زد:《کریستینا اگه حالت خوب شده وقت رفتنه.》دستم را برای کمک دراز کردم و پسر دوباره با گونههای گل انداخته کمکم کرد بلند شوم.
به او تکیه دادم و با هم به سمت اولیورا رفتیم.
مرگ با گیوتین خیلی دردناک بود اما مرا با پسری که همسر آیندهام بود، آشنا کرد.
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/4356
خیلی خوب از سنت محافظت می کنی😂#Callous
#دایگو
~~~
گودرتتت💪💪
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/4367
چه خبر؟ روزت چطور بود؟
#هیچکس
#دایگو
~~~~
سلامممم
چی بگم، خوب بود نه بد نه عالی معمولی بود.
الانم از درس رنج می برم و اصلا حسش نیستتت
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/4369
هر روز تکرار روز قبل خبری نیست
حالت چطوره؟
#هیچکس
#دایگو
~~~
ای باو. منتظرم کتاب تو دستم تموم بشه داس مرگ بخونممم
یه اتفاقی هم تو مدرسه افتاد حالم گرفته شد ولی در کل خوبم
خوش میگذره زندگی یه جورایی داره حال میده😁
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/4370
واقعا؟ محشره خواستی شروع کنی خبر بده
ای بابا.. اگه همه چیز خوبه که عالیه! نزار کسی حالتو خراب کنه امیدوارم همه چیز برات همینطوری خوب پیش بره
#هیچکس
#دایگو
~~~
خودم که خیلی ذوق دارم. حتمااا
دارم سعی می کنم برام مهم نباشه ولی درد داره آخه. ولی خب نمیدونم حس جالب دارم سرم شلوغه و سخته ولی خوشم میاد کار برای انجام دادن دارم، از کارام لذت می برم و عادت کردم. درسا هم یه جور باحالی جالب پیش میرن. آره دیگه الان رو مود لذت بردن از همچیم😁
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/4371
آره میدونم چی میگی درد داره ولی زیاد بهش فکر نکن واقعا عالیه تا جایی که میتونی این حس خوب رو نگه دار
راستی الان چی میخونی؟
#هیچکس
#دایگو
~~~
سعی میکنم، آره خودمم خوشم میاد
یه کتاب ایرانیه از اولین کتابای ایرانیمه. اسمش خاطرات سفیر هست، واقعا جالبه متفاوته و حس خوبی میده
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/4372
موفق باشی
جالبه اسمشو نشنیدم
تا الان از کتابای ایرانی فقط آینده ی کهن و گورشاه رو خوندم و واقعا خوشم اومد خیلی دلم میخواد کتابای مرجان صالحی رو هم بخونم
#هیچکس
#دایگو
~~~
آره زیاد معروف نیست، چه جالب، من پارسیان و من خوندم با این فقط