eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
از کودکی به ما آموختند عشق هیچ حد و مرزی ندارد، همانگاه که تیِرا ی گرگ برای نجات جانِ روآنِ کلاغ هر کاری کرد ما آموختیم عشق تمام نا ممکن ها را ممکن می‌سازد. در افسانه‌ها از دو قبیله‌ی آدم/گرگ ها و آدم/کلاغ ها گفته می‌شود که توانایی تبدیل شدن به هر دو را دارند‌. تیرا دختری از گرگ‌ها بود، یک گرگ خاکستری که از فوق‌العاده ترین جنگجوهای سرزمین بود و روآن از باهوش‌ترین های سرزمین. داستان شروع عشق این دو چیزی است که هیچگاه متوجه نشدیم، کسی نمی‌داند چگونه شروع شد اما همه می‌دانیم چگونه ادامه یافت. با مرگ. روآن در بند نفرین مرگ شده و این بدان معنا بود که در هجده سالگی با درد بسیار زیادی می‌میرد. پس شکل کلاغ به خودش گرفت تا حداقل از درد رها شود، تیرا هم لباس سفر بر تن کرد، روآن را بر دوش گذاشت و راهی سفری شد تا به سراغ رانکوکومایِ جادوگر رود. تنها کسی که توانایی برداشتن نفرین را داشت. هر کس در سرزمین‌های خورشید یک دختر با شنل قهوه‌ای و کلاه لبه‌دار و شمیر دو تیغه می‌دید که کلاغ سیاهی بر دوش داشت می‌دانست که آن دو تیرا و روآن هستند. تیرا هرگز نا امید نشد، هر روز با روآن صحبت کرد‌، برایش در سرما و گرما جنگید و تمام دنیا را زیر پا گذاشت تا که آخر به رانکوکوما رسید. جادوگری دیوانه با سری کچل و خنده های احمقانه. او قبول کرد روآن را درمان کند اما هیشه یک بهایی باید پرداخت، بهای زندگی روآن، یک زندگی دیگر بود. جایی برای صبر وجود نداشت لحظات پایانی عمر روآن بود، پس تیرا گفت:《جانم را بگیر و جان روآن را ببخش.》روآن که از حالت کلاغی درآمده بود میان درد هایش به مخالفت پرداخت. رانکوکوما خندید و گفت:《تو زندگی‌ات را قبلا به روآن باختی من یک زندگی کامل می‌خواهم.》 یک زندگی کامل. چگونه دستانی به خون آلوده می‌شوند؟ صدای جیغ جادوگر گوش تمام افراد اطراف قصر را گرفت. چگونه برای عشق هر کاری می‌کنیم؟ صدای فریادهای دردناک روآن قصر را پر کرده بود. چگونه سکوت کر کننده است؟ این چنین شد که روآن زنده نماند، رانکوکوما زنده نماند و تیرا نیز زنده نماند. روآن مرد چون رانکوکوما نیز قبلا زندگی‌اش را به کسی باخته بود، رانکوکوما مرد چون بدنی بدون قلب زنده نمی‌ماند و تیرا با اشک‌هایِ فراغ معشوق و دست خونین از مرگِ مقتول جان داد. چون هیچ دردی بیشتر از درد عشق نیست و هیچ مرگی بدتر از مرگ روح. افسانه‌ها برایمان درسی ندارند، این داستان زندگی است و زندگی دردناک. برخی از پیرزن دیوانه ای می گویند که تبدیل به گرگ می‌شود و خنده‌های دیوانه وار دارد، او از سیاهی کلاغ و سفیدی سر بی مو می گوید. عشق نابود می‌کند، عقل دیوانه می‌شود و انسان‌ هیچگاه درس نمی‌گیرد.
زیادم خوب نشد😔
تو شبیه ققنوس هستی، پس از هر فروپاشی قدرتمند تر از قبل بر می‌گردی. اما می‌ترسم روزی آنقدر قدرتمند شوی که دیگر فرونپاشی، این به معنای پایان یک ققنوس است.
از خاکستر خود برخاست و آتشین ادامه داد...
ماهی قرمز درون دریای بی کران تنها بود اما آزاد. او می‌توانست تنهایی را فراموش کند گاهی شنا می‌کرد و گاهی می‌استاد اما هیچگاه آن حس تنهایی رهایش نمی‌کرد.
شاید فراموش می‌کرد اما همیشه آن حس را داشت...
کلاغ ها کوچک‌اند اما ترس و انزجار در دل می‌اندازند که آدم گاهی می‌خواهد سرش را مانند کبک درون برف کند تا نشنود.
به سیاهی بال ‌کلاغ قسم که یک صدای ناقوس و دو صدای همان کلاغ می‌تواند انسان را به خودکشی وا دارد.
پس از طبیعت درس بگیر چون طبیعت ساخته شده تا اول به یاد خالقت بی‌افتی و سپس از آن درس بگیری. از صبر شیر برای شکارش گرفته بلندپروازی عقاب. از وحشی‌گری گرگ گرفته تا زیرکی روباه. از استواری سرو گرفته تا سختکوشی مورچه.
چرت و پرت چیست؟ نوشته‌های امروز ویدار
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختر درون تختش دراز کشیده بود و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت، او حس می‌کرد تنهاترین آدم دنیاست. کمی آن طرف‌تر روی صندلی پسر جوانی با چشمان بسیار غمگین نشسته بود، دختر نمی‌توانست او را ببیند. کمی بعد پسر از پنجره اتاق بیرون رفت و در پیاده‌رو قدم زد. از کنار بعضی‌ها که رد می‌شد هاله‌ی آبی‌اش برای یک لحظه روشن‌تر می‌شد. او قدی بلند و اندام لاغر داشت که لباس‌های سیاهش را گشاد نشان می‌داد. موهایش آشفته و خاکستری بود، صورتش رنگ‌پریده و چشمان درشت غمگینش آبی آسمانی بودند. در یکی از کوچه‌های خلوت قدم می‌زد که صدای گریه‌ی پسری را شنید، او بچه‌ای بیش نبود و دستان و لباس‌های خونین داشت. پسر جوان بالای سرش ایستاد و هاله‌اش شروع به درخشیدن کرد. پسر بچه کمی بعد سرش را بالا گرفت و پسر جوان را دید، فریادی از وحشت کشید و به عقب رفت. پسر جوان با حیرت گفت: 《تو من را می‌بینی؟》پسر بچه پاسخ داد:《آ...آره》 پسر جوان چشمانش پر از حس ترحم شد و گفت:《اون خون کیه؟》پسر بچه با گریه گفت:《پدرم. داشت مادرم را می‌کشت مجبور بودم. منظورت از آنکه نرا می بینی چیست؟ مگر بقیه تو را نمی‌بینند؟》 پسر جوان کنار پسر بچه نشست و گفت:《فقط کسانی که واقعا تنها هستند مرا می‌بینند. یک رازی که می‌خوام به کسی نگویی. نام من اِلوین است، ایزد تنهایی》 پسر بچه پرسید:《یعنی چه؟》 الوین گفت:《یعنی صاحب تنهایی و آدم‌های تنها من هستم. وقتی هیچکس را ندارند من به سردغشان میایم و کمی احساس خوش به آن‌ها می‌دهم. اما همیشه خودم تنها می‌مانم. این نفرین من است.》