eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
کلاغ ها کوچک‌اند اما ترس و انزجار در دل می‌اندازند که آدم گاهی می‌خواهد سرش را مانند کبک درون برف کند تا نشنود.
به سیاهی بال ‌کلاغ قسم که یک صدای ناقوس و دو صدای همان کلاغ می‌تواند انسان را به خودکشی وا دارد.
پس از طبیعت درس بگیر چون طبیعت ساخته شده تا اول به یاد خالقت بی‌افتی و سپس از آن درس بگیری. از صبر شیر برای شکارش گرفته بلندپروازی عقاب. از وحشی‌گری گرگ گرفته تا زیرکی روباه. از استواری سرو گرفته تا سختکوشی مورچه.
چرت و پرت چیست؟ نوشته‌های امروز ویدار
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختر درون تختش دراز کشیده بود و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت، او حس می‌کرد تنهاترین آدم دنیاست. کمی آن طرف‌تر روی صندلی پسر جوانی با چشمان بسیار غمگین نشسته بود، دختر نمی‌توانست او را ببیند. کمی بعد پسر از پنجره اتاق بیرون رفت و در پیاده‌رو قدم زد. از کنار بعضی‌ها که رد می‌شد هاله‌ی آبی‌اش برای یک لحظه روشن‌تر می‌شد. او قدی بلند و اندام لاغر داشت که لباس‌های سیاهش را گشاد نشان می‌داد. موهایش آشفته و خاکستری بود، صورتش رنگ‌پریده و چشمان درشت غمگینش آبی آسمانی بودند. در یکی از کوچه‌های خلوت قدم می‌زد که صدای گریه‌ی پسری را شنید، او بچه‌ای بیش نبود و دستان و لباس‌های خونین داشت. پسر جوان بالای سرش ایستاد و هاله‌اش شروع به درخشیدن کرد. پسر بچه کمی بعد سرش را بالا گرفت و پسر جوان را دید، فریادی از وحشت کشید و به عقب رفت. پسر جوان با حیرت گفت: 《تو من را می‌بینی؟》پسر بچه پاسخ داد:《آ...آره》 پسر جوان چشمانش پر از حس ترحم شد و گفت:《اون خون کیه؟》پسر بچه با گریه گفت:《پدرم. داشت مادرم را می‌کشت مجبور بودم. منظورت از آنکه نرا می بینی چیست؟ مگر بقیه تو را نمی‌بینند؟》 پسر جوان کنار پسر بچه نشست و گفت:《فقط کسانی که واقعا تنها هستند مرا می‌بینند. یک رازی که می‌خوام به کسی نگویی. نام من اِلوین است، ایزد تنهایی》 پسر بچه پرسید:《یعنی چه؟》 الوین گفت:《یعنی صاحب تنهایی و آدم‌های تنها من هستم. وقتی هیچکس را ندارند من به سردغشان میایم و کمی احساس خوش به آن‌ها می‌دهم. اما همیشه خودم تنها می‌مانم. این نفرین من است.》
بلادیوس نام خدای خون در اساطیر یونان است. ولی احتمالا به خاطر داستانی که با بتا، الهه ی خفاش ها داشت او را نشناسید بلادیوس خدایی با ردای سیاه و رگه های قرنز و چشمانی قرمز و پوستی رنگ پریدست و بتا با گوش های خفاشی و ردای سیاه و چشمانی تیزبین مانند خفاش، عاشق هم بودند چنان که نه در المپ و نه در آزگارد و نه در هیچ کجای دیگر جهان اساطیر یافت نمی‌شد و به خاطر همین هم از وظایفشان سر باز می زدند و همین باعث خشم خیلی از خدایان و الهه ها شده بود، پس بخ زئوس شکایت بردند و زئوس آن دو را خواند و بهشون گفت که باید از هم جدا شوند چون این عشق همه را نابود می‌کند. بلادیوس و بتا نشستند و فکر کردند و در آخر به این نتیجه رسیدند که اگر خدا نبودند می توانستند به زندگی با هم ادامه دهند پس رفتند پیش هکاته و ازش خواستند تا کاری کند که همه آنها را فراموش کنند که بتوانند همچون دو انسان عادی در گوشه ای از جهان به زندگی با هم بپردازند. هکاته هم گفت که برای این کار نیاز به یک پر از بال های هرمس دارد. بلادیوس و بتا ( راستی باید بخونید به‌تا یعنی پایین ب عه داره...) رفتند پیش هرکول و ازش خواستند تا براشون یکی از پر های بال هرمس رو بیاره، هرکول هم به عنوان پاداش ازشون خون آراگون خواست(اگه اسمش درست باشه و این که میدونید که خون آراگون یکیش شفا میده یکیش می کشه)بلادیوس هم دوتا بازوش رو خراش میده و از خونش خاصیت آراگون میگیره و به هرکول میده. خلاصه بعد از چند روز هرکول پر بال هرمس رو میاره و بلادیوس و بتا می برن میدن به هکاته، هکاته هم میگه شرط این ورد اینه که یک نفر باید اون ها رو به یاد بیاره، بلادیوس و بتا تصمیم می‌گیرند که اون یک نفر هستیا باشه هکاته ورد رو می خونه و پر بال هرمس رو آتیش می زنه و همه به جز هستیا فراموش می کنند که خدایانی به نام بلادیوس و بتا وجود دارند. هستیا به هیچ کس چیزی نمی‌گه و بلادیوس و بتا توی یه دهکده گوشه ی دنیا با هم زندگی خیلی عاشقانه ای در بر می‌گیرند و هیچ کس هم متوجه نبودشون یا اینکه چرا نمی‌میرند نمی شود. فرزندان بلادیوس و بتا گونه ای می‌شوند به نام خون‌آشام. (برای تمام خدایان فراموش شده...)
هدایت شده از ایستگاه 34 🇮🇷
سلام به آینده. یک سال از زمانی که در سیاره‌ای که نام آن را زمین گزاشته‌ایم زندگی میکنیم، می‌گذرد. ۹ سال پیش با تغییراتی هولناکی در سیاره ما یعنی کرونتکس فهمیدیم هسته داخلی اون انقدر داغ شده که فقط ۶ ماه لازمه تا منفجر بشه و کاری هم از دست ما بر نمی‌اومد پس فرار رو بر قرار ترجیح دادیم. ۴ ماه زمان برد تا دانشمندان تونستن موشک‌هایی رو بسازن که ما رو از این سیاره خارج کنه و عده محدودی عازم این سفر شدن که من هم جزو اونها بودم. ۱ ماه مانده تا انفجار بزرگ ما کرونتکس رو ترک کردیم و از تمام زندگی‌مان فقط یک مشت خاطره باقی ماند. هدف و مقصد مشخصی نداشتیم فقط در فضا دنبال جایی برای زندگی بودیم ۸ سال گذشت و ما بلاخره توانستیم جایی برای ادامه زندگی پیدا کنیم در کهکشانی در آن‌سوی جهان به نام کهکشان راه شیری جایی برای بقا پیدا کردیم و در سیاره ای کوچک ساکن شدیم. نام سیاره را زمین گذاشتیم ساده اما زیبا... زمین زیبا بود و تفاوت زیادی با کرونتکس نداشت اما پس از ۶ ماه سکونت شرایط جدید تاثیراتی در بدن ما گذاشت و مردم کم‌کم دچار فراموشی شدند ما پیشرفت‌های زیادی داشتیم اما این بیماری به طوری بود که همه چیز حتی حرف زدن را فراموش کردند. تعداد این افراد روز به روز بیشتر می‌شد و راهی برای نجات نبود دیر یا زود همه ، همه‌چیز به دست فراموشی سپرده میشد و راهی برای فرار نبود. ما همه چیز را از دست دادیم از صفر شروع کرده بودیم و به صد رسیدیم اما گویی دنیا میخواد یک جمع و تفریق کوچک انجام دهد ما دوباره صفر شدیم. دیر یا زود من نیز خود را فراموش خواهم کرد اما این نامه را نوشتم برای روزی که دوباره صد شدید و این نامه را جایی میگزارم که وقتی پیشرفت کردید نتوانید ان را بخوانید ولی من آن روز دیگر پیش شما نیستم من حالا فرسنگ‌ها دور از شما زیر هزاران تن خاک خوابیده‌ام. این نامه را نوشتم تا سرگذشت نیاکانتان را بدانید و بدانید زمین چگونه زمین شد. اجداد من، این نامه را نوشتم تا بدانید باارزش‌تر از آنی هستید که میدانید...
شماره "۱"
سلام به آینده. یک سال از زمانی که در سیاره‌ای که نام آن را زمین گزاشته‌ایم زندگی میکنیم، می‌گذرد. ۹
اینو خیلی خوب ننوشتم ولی خیلی دوسش دارم برای بکی از جالش‌های ایستگاه ۳۴ بوده 🙃
هدایت شده از ایستگاه 34 🇮🇷
ناشناس: الهه رویا، داستان و افسانه‌ها ایستوریا (ιστορία=داستان) ایزدبانوی یونانی با موهایی بلند و به رنگ پر کلاغ‌های سیاه آپولو و با چشم‌هایی به رنگ آتش هفائستوس که زبانه می‌کشد، با لباسی از جنس ستاره‌های استرائوس و شب چون معتقد است رویاها در همان تاریکی شب دور از هیاهو جایی که اکثر فانی‌ها خوابند پدید می‌آیند و جان می‌گیرند جایی در زیر پتویی گرم. ادامه دارد... °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° او رفیق شفیق آرتمیس است(آپولو از دستشون عاصیه بهتره نگم چه کارهایی که باهم نکردن و چه بلاهایی سرش نیاوردن البته رابطه خواهر برادریه دیگه شوخی زیاده😂 تازه وقتی آپولو فانی شد با ی کاسه تخمه فقط داشتن نگاش میکردن و میخندیدن البته بعدن که اوضاع بدتر شد سعی کردن کمکش کنن. خب بسه ما نمیخوایم راجع به آپولو و فانی شدنش حرف بزنیم😄 ) ولی با همه خدایان رابطه‌اش مثل آرتمیس نیست او با خیلی از خدایان مشکل دارد چون آنها معتقدند او خدای بی ارزشی است ولی نمی‌دانند اگر او نبود هیچ کدام از آنان نیز نبودند. °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°