هدایت شده از My library 📚 | 🌕 کافه کتاب
من مثل قهرمانا اون وسط در حالی که هنوز عنکبوته رو ندیده بودم(یک انسان با شنل در حالی که دست به کمر ایستاده و باد پشت سرش شنلش رو به پرواز در میاره و پرتو های خورشید از پشتش بالا میاد رو تصور کنین): چیزی نیست که بابا نترسین🦸♀(مدیونین فکر کنین احساس جالبی داشتم و یه جورایی در پس زمینه ی ذهنم به یاد شما هم بودم)
هدایت شده از My library 📚 | 🌕 کافه کتاب
حالا اگه از قوه ی تخیلتون استفاده کردین بذارین عکس هم بفرستم(سعی کنین همون تصور ذهنی خودتونو نگه دارین، عکس خیلی گویای وضعیت نیست. صرفا نمادینه)
هدایت شده از My library 📚 | 🌕 کافه کتاب
خدایی ببینین چیکارمون کردین که خاطرات عنکبوتی مدرسمونو میایم برای هم تعریف میکنیم🤣 شاید تا الان میلیون ها خاطره ی این شکلی ساخته شده باشه، غیر مهم و بی اهمیت برای بقیه اما الان برای ما تبدیل به یه چیز جذاب و هیجان انگیز شده!D=
تاثیرات رو میبینید!
هدایت شده از My library 📚 | 🌕 کافه کتاب
هیچی دیگه دیدم یه عنکبوت از سقف آویزون شده و تا کنار نیکمت ها اومده و من اومدم با دستمال از تارش بگیرمش(حالا جانب احتیاط رو رعایت کنم یه وقت اگه تصمیم گرفت از تارش بیاد بالا و به دستم صعود کنه نتونه)
که یهو یکی از ته کلاس گفت نَکُشِش😨(دقیقا همینجوری)
هدایت شده از My library 📚 | 🌕 کافه کتاب
بعد منی که از اول تصمیم نداشتم بکشمش (خدایی به قیافه ی من اون لحظه میومد بخوام اون عنکبوت بی آزار ترسناک رو بکشم؟)
هدایت شده از My library 📚 | 🌕 کافه کتاب
هیچی دیگه وقت نشد بگم اون دستمال رو به چه علت برداشتم(پشت هر کار دخترخونده ی ایزد خرد و عقل و دانش، یه دلیل و استدلالی هست ولی یه جاهایی این دختر خودشو خسته نمیکنه که واسه همه توضیح بده_لبخند بسیار ملیح و عاقل اندر سفیه_)
هدایت شده از My library 📚 | 🌕 کافه کتاب
حالا من اون لحظه: نهههه من نمیخوام بکشمش
و بعد از تارش برداشتمش و بردم(بدون دستمال) گذاشتمش بیرون کلاس
هدایت شده از My library 📚 | 🌕 کافه کتاب
(میخواستم به آغوش و دامان طبیعت برش گردونم اما نشدددققققنثمثمنزنی)
هدایت شده از My library 📚 | 🌕 کافه کتاب
چون وسط راه در واقع اخر راه، بیرون کلاس افتاد یا شاید خودش، خودشو انداخت و منم میخواستم فوتش بزنم که دیگه دوستان از داخل کلاس گفتن خوبه و... . منم با خودم گفتم خودش راهشو پیدا میکنه!