ما زخم خوردیم،
درد کشیدیم،
خون روان شد و ما اشک روانه کردیم.
تا به کسانی که چشمان خود را بستهاند نور نشان دهیم.
دقت کردید؟ چشمان خود را بستهاند.
نمیتوان بازشان کرد، آنها فریاد تاریکی سر میدهند اما حاضر به دیدن نور نیستند.
تنها تلاش ما ایستادن پای اعتقاداتمان بود، جرممان چیست که اینگونه با ما رفتار شد؟
حالا که واقعا نور از زندگیام رخت میبندد فکر میکنم گناه ما همین بود.
سعی در فریاد زدن در گوش کسی که پنبه گذاشته بود...
امید و آرزوهایم به من میگویند بیا،
ناامیدی و رنجهایم نیز مرا فرا میخوانند.
میان دو راهی ایستادم که دست مرگ را بگیرم و خود را آسوده کنم یا دست زندگی را و خود را با سختی بیشتر تبدیل به الماس کنم.
انتخاب سختیست و من هر روز میان این دو راهی میایستم،
در آخر هم که نمیتوانم تصمیم بگیرم دست دیگر کسی را میگیرم.
به خواب فرو میروم.
هنر انسان را به خالقش نزدیکتر میکند.
وقتی نقاشی میکشی خدا را درک میکنی که جهان را میکشید،
وقتی مینویسی خدا را درک میکنی که داستان ها و بارندگیها را مینوشت،
سفالگری تو را به وقتی میبرد که خدا انسان را از گل آفرید،
موسیقی برای هنگامی که صداها ساخته شدند.
آرامش را در هنر پیدا میکنی، حس خیلی خیلی ناچیز در قیاس اما خیلی خیلی بزرگ که ار آفریدگار هستیها درک میکنی و این به تو آرامش میدهد.
چون هنر، یکی از فطرت های بارز خداوندگار است.
شماره "۱"
هنر انسان را به خالقش نزدیکتر میکند. وقتی نقاشی میکشی خدا را درک میکنی که جهان را میکشید، وقتی م
این یکی از چند تا چیزی بود که از کتاب شاهکار گِل فهمیدم.
روزی روزگاری عاشق شدم،
زیباییاش همه مردان را به جان دیگری میانداخت، منم نیز گرفتار شدم.
جراتش را که یافتم مرا پس نزد، من و او روز های زیادی در کنار هم و شب های زیادی در یاد هم گذراندیم.
روزی روزگاری من از زنی زخم خوردم، عشقم نجاتم نداد و رها شدم چون او بیشتر یک شیطان بود.
آیا دوباره روزی روزگاری میاید تا عاشق شوم؟
پاسخش احتمالا یافت نشود، اما همان بس که میدانم به واقع عشق در همان داستانهای پایان خوش دارد که با روزی روزگاری شروع میشوند...
اون از اساطیر و افسانههای یونان لذت میبره،
برای دونستنشون ولع داره،
اسمهای عجیب غریب خدایان رو بلده،
تو آهنگاش تئاتر موزیکال اپیک پیدا میشه،
اون میدونه پشت هر اتفاقی چه افسانهای هست،
از هومر میخونه،
یونان براش یه حس دیگه داره،
کتابای ریک ریوردان میخونه،
و از چیز هایی که بر سر مدوسا و پرومتئوس و آراخنه اومد و حقشون نبود، و از چیز هایی که سر خدایان اومد و حقشون بود آگاهه.
اسم عشق که میاد یاد دافنه و آپولو و پوسایدون و مدوسا میوفته
و اسم حسادت که به میون میاد یاد هرا و آتنا میوفته.
آره! اون افسانههای یونان رو از بره.
❌️زنده ماندن در شرایط سخت❌️
قسمت سوم:
از اونجایی که اکثر شاگرد های استاد فان نوجوون و جوون هستن پس ایشون تصمیم گرفتن یه جلسه رو به احساسات این بیچاره ها اختصاص بدن.
این راهکارها برای خودشون تو این دوران که جواب داد...
اول وقتیه که از زندگی سیر میشید، یه اتفاق بد میوفته، یه چیزی درست پیش نمیره و شما سریع با خودتون به مردن فکر میکنید. به قول استاد فان غلط میکنید. ببینید همیشه همه چیز بر وفق مراد پیش نمیره و خیلی اوقات همه چیز سخت میشه، پس بهتره این مواقع به اتفاق های خوب فکر کنید و برای خودتون ذوق و شوق درست کنید تا حالتون خوب بشه، به فکر ایجاد مرگ هم نباشید چون که اگه وقتش بشه خودش میاد.
مورد بعدی که استاد فان گفتن راجع به شبهاست. از اشتباهات گذشته بکنید، با فکر کردن بهشون نه شما حالتون بهتر میشه نه اونا درست میشن، عوضش سعی کنید از اینجا به بعد گند نزنید. مرگ عزیزان و اتفاقهای ناگوار هم کلا بی خیالش وقتش که بشه اون موقع غصه میخورید از نیوفتادنشون و بودنشون لذت ببرید فعلا.
استاد فان رو این مورد خیلی تاکید کردن، هیچوقت به خاطر چیزی که هستید خجالت نکشید و از کسایی که باعث این میشن، دور بمونید. شخصیت شما رو اخلاقتون، علاقه ها، ترسها، عقاید و ... شکل میدن، اگه اشتباه بود چیزی خودتون اصلاحش میکنید، چون چیزی نیستید که بقیه هستن خجالت نکشید.
ببینید این رو هم از من که شاگرد استاد فانم، داشته باشید. همش طبیعیه، همش میگذره، شما از دوره ی خفن کودکی وارد دوره ی سخت بزرگسالی میشید، طبیعیه کلی چیز اشتباه پیش بره.
فقط سعی کنید حال دلتان رو خوب نگه دارید و فراموش نکنید، هر مشکلی دارید چه توی ماجراجوییهاتون چه توی زندگیتون، میتونید به من بدید که به استاد فان بدم. ایشون قطعا کمک خواهند کردن.
اگر هم خواستید این چند روزه احتمالا به استاد مراجعه کنم، ماجراجویی چیزی دارید بگید بگم بهشون راهنمایی کنم.