eitaa logo
شماره "۱"
140 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
ستون A ساعت ۲:۳۰ بامداد بود و من خسته با ماشین به سمت پمپ بنزین خارج از شهر رفتم تا برای فردا صبح بنزین بزنم. چون وصله بوق لعنتی ماشین‌ها را ندارم. مثل همیشه که توی این دو سال میام و اینجا بنزین می‌زنم هیچکس نبود جز من. تمام چراغ‌های ستون‌ها خاموش بود جز ستون A که مخزن پری داشت. مثل همیشه که خواستم شروع به بنزین زدن کنم نگهبان اونجا بهم زل زده بود. اون بدن خیلی گنده‌ای داره و کچل و خیلی هم چاقه. و همیشه بی دلیل یه باتوم خیلی بزرگ دستش داره. همینطور که در حال بنزین زدن بودم، اسمم رو صدا زد. عجیب بود. چرا باید اسمم رو بدونه؟! من با تعجب جواب دادم:《 بله؟ کاری دارین؟》 بعد اینکه جواب دادم سکوت کرد و دیگه هیچ کلمه‌ای نگفت. منم بیخیال شدم و تو دلم گفتم:《 شاید به خاطر چند ساعت بیداری که کشیده توهم زده، بیچاره اون سخت کار می‌کنه》 بنزینمو زدم و پول رو پرداخت کردم و سوار ماشین شدم. ماشینو روشن کردم و راهی جاده شدم، از آینه ماشین خواستم پشت جاده رو ببینم که ماشینی نباشه، اما در کمال ناباوری روی صندلی پشت یک باتوم دیدم دقیقاً از همونی که اون نگهبان داشت. ترسیدم، استرس گرفتم و تعجب کردم و زدم کنار و از ماشین پیاده شدم. با استرس رفتم عقب ماشین و در رو باز کردم، هیچ چیزی جز کیف خودم نبود. احتمالاً اثرات بیداریه. رفتم نشستم و دوباره حرکت کردم. اهمیتی ندادم و موزیک گوش دادم چند دقیقه بعد که خواستم برای بار دوم جاده پشتم را با آینه چک کنم یه مرد بزرگ با چشم‌های قرمز از حدقه بیرون آمده و با اون باتوم بزرگش رو دیدم. هفت ثانیه به چشم‌هاش زل زدم و دستام عرق کرده بود. بعد از اون هفت ثانیه همه چی نابود شد من الان در بیمارستانی هستم که ۸ سال روی تخت به کما رفته بودم.
(برای خودم هم نمی فرستم زیاد جالب نشد، بد نشدا ولی خب...)
به قول نِد توی کتاب ماه بر فراز مانیفست، زنده باد شب...)
https://eitaa.com/Yet_Untold/359 به موقعی بیکار بودم یه شخصیت خفن خلق کردم، الان حتی نمی‌تونم شرکت کنم😞🥺😭
📪 پیام جدید منم میشه یه متن بفرستم؟🙏🥸
📪 پیام جدید میشه منم متنم رو بفرستم نقدش کنی؟🪅
معلومه که میشههه
فقط من منتقد نیستم بلد نیستم نقد کنم دلی نظرمو حتما میگم
*ایشون واجب بودن*
📪 پیام جدید لِوِراس مثل همیشه خاکستری بود . صدای گریه کودکان گرسنه در خانه ها می‌پیچید . مردم یا چشمانی بی نور و تاریک سعی داشتند خود را در سرما ،با آن لباس های کهنه و زمخت پشمی بپوشانند . قدرت داران ، تحت فرمان هرمیون ، زنی که خودش را به ملکه شدن باخته بود ، زنی که شوهرش را کشته و جسم بی جانش را طلسم کرده بود تا ابد روی دریا بماند و زنی که آلن بی نوا را به هیولا بدل کرده بود ، در شهر می‌چرخیدند . مبادا دوباره شورشیان به پا خیزند . اما آنان چه می‌دانستند شورشیان همراه ولیعهد رسمی لوراس آلن، این دیارِ نفرین زاد را ، در پی آزادی و برگرداندن رنگ به لوراس ترک کرده اند ؟ پوزخندی روی صورتم رنگ گرفت . او رنگ آور این دیار نکوهیده و در زنجیر مه بود . کلاه شنل را تا روی پیشانی ام میکشم . حتی دیده شدن یک تار موی سفیدم کافی بود تا قدرت داران را متوجه حضورم سازد. و این کافی بود تا هرمیون مرا تبدیل به فرمانبردار خود کند . آن موقع سیزده سالم بود . پدرم سربازی در ارتش تحت فرمان ولیعهد بود و آن شب هم دیر به خانه آمد . لباس هایش خاکی و از خون شورشیان سرخ بود . لباس هایش را باید می‌شستم . بعد از مادرم من تنها کسی بودم که داشت .:« رویشا ، مواظب باش خون روی لباسا جایی نخوره . » نفسی کشید و ادامه داد :« امیدوارم سریعتر لرد هرید شورش رو به ثمر برسونه . بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم » اما پدرم هیچگاه نتوانست خواسته اش را ببیند . قبل از آن در کشتاری که هرمیون و سربازانش راه انداخته بودند ترکم کرد . از آن پس شمشیر او شمشیر من بود و نقش او نقش من . از آن پس شمشیر او شمشیر من بود و نقش او نقش من . بر خلاف بقیه که رنگ چشم نشان دهنده میزان قدرتش بود ، در همان ابتدای ظهور قدرتم موهایم سفید شدند . و این حتی بیشتر توجه ها را به من جلب کرده بود . و این یعنی هم شورشیان و هم دربار دنبال من بودند . و خواسته ی پدرم بر همه چیز اولویت داشت . از آن روز من همراه آنان بودم . پیروزی ها و شکست ها . پیش روی ها و عقب نشینی ها . صلح ها و کشتار ها . و در نهایت هنگام ترک لوراس برای ایجاد کردن پایه های باز پس گیری قدرت . و پدرم نظاره گر من است . و باشد که این دیار خاکستری در رنگِ پیروزی غرق شود.