شماره "۱"
ستون A ساعت ۲:۳۰ بامداد بود و من خسته با ماشین به سمت پمپ بنزین خارج از شهر رفتم تا برای فردا صبح ب
زود باشید نظر بدید می خوام بگم بهشش
https://eitaa.com/Yet_Untold/359
به موقعی بیکار بودم یه شخصیت خفن خلق کردم، الان حتی نمیتونم شرکت کنم😞🥺😭
شماره "۱"
📪 پیام جدید میشه منم متنم رو بفرستم نقدش کنی؟🪅 #یکی #دایگو
منتظر بقیشم، نگو نداره که قبول نمیکنم
📪 پیام جدید
لِوِراس مثل همیشه خاکستری بود .
صدای گریه کودکان گرسنه در خانه ها میپیچید .
مردم یا چشمانی بی نور و تاریک سعی داشتند خود را در سرما ،با آن لباس های کهنه و زمخت پشمی بپوشانند .
قدرت داران ، تحت فرمان هرمیون ، زنی که خودش را به ملکه شدن باخته بود ، زنی که شوهرش را کشته و جسم بی جانش را طلسم کرده بود تا ابد روی دریا بماند و زنی که آلن بی نوا را به هیولا بدل کرده بود ، در شهر میچرخیدند . مبادا دوباره شورشیان به پا خیزند .
اما آنان چه میدانستند شورشیان همراه ولیعهد رسمی لوراس آلن، این دیارِ نفرین زاد را ، در پی آزادی و برگرداندن رنگ به لوراس ترک کرده اند ؟
پوزخندی روی صورتم رنگ گرفت . او رنگ آور این دیار نکوهیده و در زنجیر مه بود .
کلاه شنل را تا روی پیشانی ام میکشم .
حتی دیده شدن یک تار موی سفیدم کافی بود تا قدرت داران را متوجه حضورم سازد. و این کافی بود تا هرمیون مرا تبدیل به فرمانبردار خود کند .
آن موقع سیزده سالم بود . پدرم سربازی در ارتش تحت فرمان ولیعهد بود و آن شب هم دیر به خانه آمد . لباس هایش خاکی و از خون شورشیان سرخ بود . لباس هایش را باید میشستم . بعد از مادرم من تنها کسی بودم که داشت .:« رویشا ، مواظب باش خون روی لباسا جایی نخوره . » نفسی کشید و ادامه داد :« امیدوارم سریعتر لرد هرید شورش رو به ثمر برسونه . بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم »
اما پدرم هیچگاه نتوانست خواسته اش را ببیند . قبل از آن در کشتاری که هرمیون و سربازانش راه انداخته بودند ترکم کرد .
از آن پس شمشیر او شمشیر من بود و نقش او نقش من .
از آن پس شمشیر او شمشیر من بود و نقش او نقش من .
بر خلاف بقیه که رنگ چشم نشان دهنده میزان قدرتش بود ، در همان ابتدای ظهور قدرتم موهایم سفید شدند . و این حتی بیشتر توجه ها را به من جلب کرده بود . و این یعنی هم شورشیان و هم دربار دنبال من بودند . و خواسته ی پدرم بر همه چیز اولویت داشت .
از آن روز من همراه آنان بودم . پیروزی ها و شکست ها . پیش روی ها و عقب نشینی ها . صلح ها و کشتار ها . و در نهایت هنگام ترک لوراس برای ایجاد کردن پایه های باز پس گیری قدرت .
و پدرم نظاره گر من است .
و باشد که این دیار خاکستری در رنگِ پیروزی غرق شود.
#لورال
#دایگو
مرسی که شرکت کردی عالی بود
اگه کتاب رو خونده بودم بیشتر لذت می بردم وای خیلی قشنگ بود