📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/5746
(از همین الان بخواطر بد دهنی عذر میخوام)
ینی
دهنت
سروییییییس
اینا فوق العاده ان! همه اشون! و اینکه من ادام هاشو میخوام! کلی خودمو نگه داشتم قبل از اینکه همه اشو بخونم پیام ندم. ایده ات خفن، داستانا خفن، قلم خفن!
#little_M
#دایگو
~~
خیلی ممنوننن، نباید اینو بعد داستانی که نوشتی میگفتی چون شکست نفسیه مال خودت خیلی خیلی قشنگ بوددد
ادامه که چیز زیادی تو ذهنم نیست ولی ممنونممم
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/5724
میگم یه سؤال. شخصیتمون میتونه یه شخصیت باشه که وجود داره ولی ما نظریات و افکارش و علایقش رو تغییر بدیم.
چون موقعیت اون شخصیته خیلی خوبه و اگه بخوام جدید بسازم خیلی شبیه هم میشن و داستان یکم عجیب غریب میشه.
#کرم_کتاب
#دایگو
~~
چه ایده جالبی، معلومه که میشه
فقط شرکت کنید هر جور شد شد
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/5724
ویدارجان بگو که دنیای بازیها هم قبوله🥺🙏
#نامآور
#دایگو
~~
یادم رفت_
معلونه که قبولهههه
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/5793
واقعا عالی بود
فقط جای توصیفات بیشتری داشت و روایتی منظم تر
#هیچکس
#دایگو
~~
مرسی نظر دادی، میگم بهش
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/5797
نهههههههههههههههههههههههههههه😭💔
پیشنهادم روی میز میمونه نگران نباش...
#نامآور
#دایگو
~~
ایشالا تابستون چون واقعا نمیتونم😭
📪 پیام جدید
مدتی بود به همه چیز اندکی بیشتر توجه می کردم.
به قیمت ها، که مبادا زیاد شوند، به افکار و گفتار مردم، که مبادا در نظرشان بد باشم.
همه چیز برایم اهمیت بیشتری داشت.
همه چیز.
تا اینکه یک روز...
می توان گفت دیگر نکشیدم.
چشمانم را بستم و دیگر در مقابل هجوم اشک و وسوسه ام در مقابل کندن مو هایم مقاومت نکردم.
در نگاهم، رسید ها، آدمک های سیاه، افکار، و توده ای از خط خطی های ذغالی بالا آمدند و دور و اطرافم را پر کردند. دیواری به چشم نمی آمد و سطح بالا آمدن آنها آن قدر گسترده بود که نمی توانستم مرز هایش را، پایانش را تشخیص دهم.
دیگر اهمیت ندادم همسایه ای از صدای بلند آزرده شود.
چشمانم را که باز کردم اما، دیگر سفیدی هایی که دورم می دیدم برای رسید ها نبودند. دیوار هایی با تشک هایی به رنگ برف بودند.
آمدم دستانم را تکان دهم، نمی توانستم. آمدم فریاد بزنم، هرچند گلویم به دلیلی که نمی دانستم به شدت می سوخت. به پایین نگاه کردم و خود را در تخت سفید رنگی دیدم.
چرا؟ من دیوانه نبودم، تنها دختری بودم که از بلوغش، از بزرگسالی اش خسته شده بود!
یک لحظه صبر کن...
افرادی را به دیوانه خانه می برند که کاری انجام داده باشند...
خدای من!
من چه کار کرده بودم؟
پارت دوم
#یکی
#دایگو