eitaa logo
شماره "۱"
140 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
با صدای گرمی می‌گوید:《ما در داستان‌ها غوطه‌وریم؛ و هر زخم حامل داستانی‌ست.》 _برگزیدگان جوان
با دستخطی بسیار زیبا نوشته شده:《نپر.》 《نپر سباستین، لطفا نپر چون ما واقعا واقعا دوست داریم بدونیم اگه نپری، اگه نپری، در آینده کی میشی.》 همین. _سباستین و ترول
اما می‌دونین چیه؟ دیگه وقتش رسیده که احساسات دیگران رو مقدم بر احساسات خودم ندونم. وقتشه که با خودم درست رفتار کنم، همون‌طور که ستاره‌های پاپ می‌گن. و خود واقعی من می‌خواست این موشک رو به هوا بفرسته. _این داستان یک جور‌هایی خنده‌دار است.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  ・ ˖ ·𝐿𝑜𝑠𝑡𝓒𝑎𝑠𝑡𝑙𝑒ִ ࣪🎄
1.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
𝐒𝐞𝐜𝐨𝐧𝐝 𝐂𝐡𝐚𝐥𝐥𝐞𝐧𝐠𝐞!
شماره "۱"
𝐒𝐞𝐜𝐨𝐧𝐝 𝐂𝐡𝐚𝐥𝐥𝐞𝐧𝐠𝐞!
یه چالشی تو یه کانالی بود، که اگه قرار بود یه چیزی بنویسی که این تریلرش باشه، اون چی بود.
من آن روز را به یاد می‌آورم. دریا عصبانی بود. طوفان‌هایش را می‌فرستاد تا به هرگونه‌ای آن پسر را بکشد، اما او مادری داشت که فرشته‌ی محافظش بود. ******** ****** من یک دزد دریایی هستم، یک کار شرافتمند نیست، اما طلا و ثروت دارد و من خر ثروت هستم. طوفانی مانند آن شب کم پیش میامد، آن قدر بزرگ و وحشتناک، زخمی‌های زیادی وجود داشت و ما نمی‌دانستیم چه‌کار کنیم. همان موقع بود که آن زن دردش گرفت. همسر زن خودش زخمی بود، یک چوب تیز درون پهلویش فرو رفته بود اما با این حال کنار زنش حضور پیدا کرد. ما درون خشم دریا و تکان‌های رقص مانند کشتی پسری به زیبایی ماه و درخشانی خورشید به دنیا آوردیم. پسری که از ابروی راستش تا پایین چشمش یک ماه گرفتگی هلالی به شکل ماه داشت. مادرش با ضعف فارغ شدن و پدرش با پهلوی خونی نامش را نیکولای گذاشتند، نیکولای ناوارز. و من را مادرخوانده اش کردند. برای یک لحظه دریا خاموش شد و فقط پس از آن بود که متوجه شدم آرامش قبل از طوفان چیست. دریا به مادر و پدرش فرصت نوازش و دیدن بچه‌شان را داد، سپس تمام سال‌ها گناهمان را بر سرمان فرو ریخت. ***** ** من هم مانند کلی دختر دیگر عاشق او بودم. آن پسر مانند یک رویا بود، لاغر بلند قد، موهای مشکی و چشمانی به رنگ طوفان. او پوستی سفید با کک و مک های قهوه‌ای رنگ بر روی گونه و بینی داشت و آنجا روی چشم راستش یک ماه‌گرفتگی هلال شکل داشت که کلی از دختران آرزوی لمس آن را داشتند. او در محله فقیر نشین زندگی می‌کرد و یک خدمتکار دون‌پایه کشتی بود، هجده سال داشت و مهربان‌ترین آدمی بود که می‌شناختم. و آن‌ها او را ربودند، به کشتی‌شان حمله کردند و فقط او را زنده گذاشتند و دیگران را کشتند. مادرش وقتی فهمید او را دزدیدند سکته کرد و کمی بعد دار فانی را وداع گفت. دزدان دریایی پسر رویا های نصف دختران بندر را دزدیدند و من دیگر هیچگاه او را ندیدم. *** ** ناخدا می‌گفت پسر ما را به نفرین کالتی می‌رساند، مطمئن نبودم او لاغر و بیچاره به نظر می‌رسید، زیبا بود، مخصوصا با آن ماه‌گرفتگی اما قطعا کسی نبود که بشود نامش را کلید نجات گذاشت. ناخدا، کسی که ترس تمام دریانشینان است، پادشاه اقیانوس ها و فتاح طلا‌ها با چشم بند و پای چوبی اش به سمت پسر که میان تمسخر‌های خدمه روی کشتی افتاده بود، رفت. همه راه را برایش باز کردند. ناخدا پایش را روی قفسه سینه پسر گذاشت و او را دراز‌کش کرد. با پای چوبی بالاتر رفت با نوک آن ماه‌گرفتگی را لمس کرد. عصا تعادلش را نگه می‌داشت و پسر هیستریک می‌لرزید. ناخدا بالاخره پایش را زمین گذاشت، سپس با صدای خشدار گفت:《اسمت چیه پسر؟》پسر با صدای لرزان گفت:《نیکولای ناوارز》ناخدا گفت:《نیکولای ناوارز، پدر و مادرت خدمه کشتی ولونسیا بودن؟》پسر پاسخ داد:《ب...بله》ناخدا سری به تایید تکان داد و گفت:《خوب گوش کن ببین چی میگم، امشب ساعت نه و پنجاه دقیقه تو کشتی رو به دهانه گوردون منتقل می‌کنی.》با قیافه پسر می‌شد یک سیرک باز کرد. ناخدا خشمگین گفت:《شِنُفتی؟》پسر تته پته کنان گفت:《من... نمی...نمی‌تونم.》 اما او توانست. نه آن شب بلکه یک ماه دیگر وقتی به اندازه کافی شلاق و مشت و لگد خورد. او وسط کشتی ایستاد چشمانش را بست و خشم دریا را فراخواند، ماه‌گرفتگی‌ اش روشن شد و از خود نور زرد تاباند، دریا به بدنه کشته می‌کوباند و به فرمان دستان پسر دور کشتی می‌چرخید. پسر دستانش را بالا و پایین حرکت می‌داد و آب دریا و طوفان را به دور ما می‌چرخاند. و یک لحظه بعد ما درون دهانه گوردون بودیم. پسر از خستگی افتاد و همان لحظه تبدیل به یک از ما شد. ناخدا را دیدم که از شوق می‌خندد و سخاوتش را با ضربه‌ی عصا به دیگران نشان می‌دهد. سال‌ها بعد آنها از افسانه کشتی مادام جولیت می‌گفتند که هر چی می‌خواست به دست می‌آورد و ناپدید می‌شد، آنها از پسری با ماه‌گرفتگی می‌گفتند که کشتی را در سراسر دنیا جا‌به‌جا می‌کرد. نفرین کالتی هیچگاه پیدا نشد، چون پسر نفرین کالتی بود، کلید ما برای افسانه شدن. پایان.
البته ایده جا به جایی کشتی رو از هتل مگنیفیک آوردم، کتاب قشنگیه حتما بخونین💫
امروز خیلی خوش گذشت، و خیلی خوشحالم که اینجایید.❤️‍🔥
به قول نِد توی کتاب ماه بر فراز مانیفست، زنده باد شب...)
سلام، صبحتون بخیر💫💫