هدایت شده از "نهـان فآذر."
اهل غرور و خودستایی نبودم و نیستم؛ چون به نظرم اصلا این دو کلمه برای یک دختر ۹ ساله معنایی نباید داشته باشد.
اما همسن و سالانم در افکار مغشوش خود، من را به دلیل کمتر حرف زدنم مغرورِ خودستایی میخواندند که برای کسی ارزشی قائل نیست.
هر روز سر کلاس میرفتم؛ پشت میز کهنه و پر از یادگار مینشیتم و درس میخواندم.
تنهایِ تنها؛ اخر نیمکتها قابلیت این را داشتند که سه نفر را در اغوش خود بگیرند اما کسی میل و رغبتی به نشستن کنار من نداشت.
تا روزی که آن دو پا به روستایِ کوچکِ بدون نام ما گذاشتند.
یتیم بودند و قرار بود تحت تکلف مرد پیری که یک پایش لب گور بود.
گویی قرار بوده این دو برادر قل را از هم جدا کنند اما آنها چنان تار و پود حس برادرانه قلبشان را اشغال کرده بوده که برنامهای میریختند تا تحت تکلف کسی قرار نگیرند که از قضا این پیرمرد مردنی شرط آنها را قبول میکند.
همیشه پولیور آبی به تن داشتند، منظورم این است پولیورهایشان همه در یک طیف رنگ بود و لباسی با رنگ متفاوت در آن نمیدیدی.
قل بودند اما خب قلهاهم در حد یک دقیقه اختلاف سنی دارند و برابدر بزرگتر قدش کمی کوتاه تر بود، چشمان آسمانیش درشت تر بود و صورتش گرد تر.. اما.. برادر کوچکتر قدبلند تر بود و چشمانش کشیده تر و صورتش لاغر.
به لطف این تفاوتها و با وجود شباهتهای بسیارشان به راحتی میتوانستم تشخیصشان بدهم.
شخصیتهای عجیبی داشتند، برادر کوچکتر خیلی اهل گریز از مدرسه، درس و کتاب بود و البته آرام و برادر کوچکتر دقیقا برعکس او.
یادم نمیرود زمانی که فیلنس پسرک مغرور و البته سن بالاتر مدرسه با کشیدن کاپشنم که از رو لحافیمان دوخته شده بود
هدایت شده از "نهـان فآذر."
سعی میکرد آن را از تنم دربیاورد و با گلِ کف چکمههایش آن را لگد کند و یک آشغال بسازد ، تحقیرم میکرد و تلاش میکرد تحریکم کند تا عصبانی شوم آن دوتا درحال بازی و سر به سر هم گذاشتن به ما رسیدند.
هر دو برادر خم شدند و مشتی گل از روی زمین باران خورده برداشتند و با لبخندهای دندان نمایی که تفریح از آنها میبارید مشت گل را به طرف هیکل فیلنس پرتاب کردند.
این حز تحقیری واضح برای فیلنس چیزی نداشت زیرا که تنها مفهومی که او بلد بود کتک زدن بود.
فیلنس با انزجار داد و فریاد کرد و پس از پرتاب کردن تف دهانش به این ور و آن ور از ما، با قدمهای بلند دور شد.
همان لحظه میکائیل برادر بزرگتر، چکمهی کهنه و ساییده شدهام را به یک پایم پوشاند که کمی گل از دستش ریخت روی چکمه.
بی اهمیت به این موضوع چکمهی دیگر را پوشاند و من از لغزشِ گلهای کف پایم به درون چکمه لرزیدم.
میکائیل که بلند شد، او و ناتانیل، برادر کوچکتر، هر دو دست گلیشان را به طرفم دراز کردند و همزمان گفتند:
« لیدی شارل، به ما افتخار عضویت در کلوپ کارآگاهان بینام رو میدهید ؟!»
برای اولین بار خندیدم و بی توجه به نمایان شدن چال گونهام، دستشان را گرفتم و از آن لحظه به بعد من شدم جزوی از کلوپ سه نفره کارآگاهانی که کلوپشان مانند روستایمان بینام بود.
| #داستانک
آههه رفقا میشه وقتی نوشته هاتون تموم شد تهش پایان بزنید؟👈👉
و اینکه وقتی دوبار یه پیامی رو میفرستید من جدید تره رو حساب میکنما
https://eitaa.com/writer_fazar/1755
واااای جدیییی؟
باورت میشه وقتی تموم شد میخواستم بگم ادامش کوووو
منتظرش خواهم ماند
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/5897
جفتش دیگه زیادیه😂 بعد چون مال یه کتابن یکم بی مزه میشه. و اینکه یه سری ایده هام مشترکن و دوتا داستان جدای کامل ازش در نمیاد...
حالا یه کاریش میکنم...
#little_M
#دایگو
~~
باشههه
*منی که پیام قبلیتو خوندم و براش خیلی ذوق دارم*
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/5900
و قبل از اینکه بتونید بچه اتونو هرجوری که هست بپذیرید، بچه دار نشید❗
#little_M
#دایگو
~~
ولی مدیا مامان خوبی میشه👌
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/5901
میدونی از اینکه تو و لورال پیام شب بخیر میفرستید/میفرستادید خیلی خوشم میاد. یه جورایی تکلیف آدمو مشخص میکنه که دیگه بعد از این پیام انتظار اومدن و آنلاین شدنتونو نمیکشه
#little_M
#دایگو
~~
من از کاساندرا یاد گرفتم خودمم دوست دارم حس جمع کردن همه چیز تو تهش رو میده.
البته حس ناامیدی هم میده اینکه تموم شد...
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/5817
وای مدیا خیلی خوب نوشتی، دیدت خیلی جالب بود و واقعا اشکمونو در آورد، مخصوصا تو این ایام.💞✨
#کرم_کتاب
#دایگو
~~~
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/5853
چیزی که من رو اذیت میکنه اینه نصف طرفدارای مالفوی به خاطر قیافش دوسش دارن وگرنه تمام بدبختیای مالفوی رو ریگولوس بلک کشید، به مراتب سخت تر چون دیده بود که برادرش و دختر دایی و داییش طرد شدن و واقعا والبورگا و اوریون بلک با نارسیسا و لوسیوس قابل قیاس نبودن.
کلا سختیهای بچه های اون دوره خیلی بیشتر بود. فرض کن یکی مثل ریموس تو یه روز همه دوستاش رو از دست داد.
#کرم_کتاب
#دایگو
~~~
دقیقاااا حرف دلمو زدی وااای
ریگولوس ولی خیلی مظلوم بود.
نه خب این نسل هم سختی داشت ولی نسل قبل وافعا بیچاره بود😭🥺
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/5884
من متنی رو نوشتم که زمانش بعد از تموم شدن مجموعه سرزمین اشباحه.
و این متن به طرز وحشتناکی اسپویله😂 اونم از همه چیز🤣(چون تموم عقدههامو خالی کردم...)
خلاصه که باید یکی دیگه بنویسم. حالا یا از همین کتاب مینویسم یا از یه کتاب دیگه.
#دایگو
~~
🤣🤣
باشه خوبه که منو از وضعیتتون آگاه میکنید آفرین
حالا که آبی از شما گرم نمیشه پس میرم سراغ کسایی که عمرا تنهام بذارن🥺
کلیک روی قسمت بعدی روزی روزگاری: