📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/5813
میدونم .
#سباستینمککویین
#دایگو
~~
آهان با اون بودی🤦♀️😁
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/5879
قلبم ذوق کرد😭✨
#little_M
#دایگو
~~~
خوشحالممم
امیدوارم بیشتر این حس رو تجربه کنییی
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/5883
به نظرم منظورش این بود که داستانت سر و ته داشته باشه و مثل داستان کوتاه باشه. و یکم جزئیات بیشتر. و مفهموم بیشتر. یعنی یه پیامی داشته باشه. اما نکته دقیقا همینجاست که قرار نیست اینارو داشته باشه وگرنه تبدیل میشه به یه داستان کامل! اینا قراره ناقص باشن چون بخشی از یه ماجرای بزرگترن! اگه اونجوری باشه هم جالب نیشه ولی به نظرم اینجوری هم خوبه. چون میتونی بعدا جاهای دیگه ازشون استفاده کنی و روشون مانور بیشتری بدی
#little_M
#دایگو
~~
هوممم خوبه که متوجه شدم چون همونجور گه قبلا گفتم و میتونید زیر نویشته ها مشاهده کنید قرارهدبخشی از یه چیزی باشن...
مرسی
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/5884
نصفشو نوشتم
#نامآور
#دایگو
~~
آفرینننن منتظرش میمونم
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/5884
چون فردا آزمون دارم😂 هنوز وقت نکردم بنویسم و احتمالا یه خورده هم طولانی بشه... راستی یه سوال. میتونم داستان رو هم عوض کنم؟ چون دوتا ایده دارم. یکی اینکه با فضا و شخصیتای داستان و یه شخصیت اضافه، یه سری تغییرات تو داستان اصلی بدم و یه داستان جدید بنویسم. یکی هم اینکه یه شخصیت رو تناسخ بدم تو داستان. جفتش هم دوست دارم و نمیدونم کدوم رو بنویسم😂
#little_M
#دایگو
~~
پس آزمونت رو آماده شو اون واجب تره
خب اصلا چرا جفتشو انجام نمیدی؟
آره هر کاری بخوای میتونی انجام بدی
ولی اگه یه وقت مامان بشم مثل مامان خودم میشم، جوری که بچم اونقدر بهم اعتماد کنه که بهم همه چیز رو بگه، شاید حتی بیشتر از من و مامانم.
این بهترین چیزیه که یه بچه میتونه از مامانش بخواد و داشته باشه به نظرم.
شب رو با آموزش مادر شدن گذروندیم خلاصه که آدم باشید پدر و مادر خوبی بشید شما در قبالشون مسئولید😁
هدایت شده از "نهـان فآذر."
اهل غرور و خودستایی نبودم و نیستم؛ چون به نظرم اصلا این دو کلمه برای یک دختر ۹ ساله معنایی نباید داشته باشد.
اما همسن و سالانم در افکار مغشوش خود، من را به دلیل کمتر حرف زدنم مغرورِ خودستایی میخواندند که برای کسی ارزشی قائل نیست.
هر روز سر کلاس میرفتم؛ پشت میز کهنه و پر از یادگار مینشیتم و درس میخواندم.
تنهایِ تنها؛ اخر نیمکتها قابلیت این را داشتند که سه نفر را در اغوش خود بگیرند اما کسی میل و رغبتی به نشستن کنار من نداشت.
تا روزی که آن دو پا به روستایِ کوچکِ بدون نام ما گذاشتند.
یتیم بودند و قرار بود تحت تکلف مرد پیری که یک پایش لب گور بود.
گویی قرار بوده این دو برادر قل را از هم جدا کنند اما آنها چنان تار و پود حس برادرانه قلبشان را اشغال کرده بوده که برنامهای میریختند تا تحت تکلف کسی قرار نگیرند که از قضا این پیرمرد مردنی شرط آنها را قبول میکند.
همیشه پولیور آبی به تن داشتند، منظورم این است پولیورهایشان همه در یک طیف رنگ بود و لباسی با رنگ متفاوت در آن نمیدیدی.
قل بودند اما خب قلهاهم در حد یک دقیقه اختلاف سنی دارند و برابدر بزرگتر قدش کمی کوتاه تر بود، چشمان آسمانیش درشت تر بود و صورتش گرد تر.. اما.. برادر کوچکتر قدبلند تر بود و چشمانش کشیده تر و صورتش لاغر.
به لطف این تفاوتها و با وجود شباهتهای بسیارشان به راحتی میتوانستم تشخیصشان بدهم.
شخصیتهای عجیبی داشتند، برادر کوچکتر خیلی اهل گریز از مدرسه، درس و کتاب بود و البته آرام و برادر کوچکتر دقیقا برعکس او.
یادم نمیرود زمانی که فیلنس پسرک مغرور و البته سن بالاتر مدرسه با کشیدن کاپشنم که از رو لحافیمان دوخته شده بود
هدایت شده از "نهـان فآذر."
سعی میکرد آن را از تنم دربیاورد و با گلِ کف چکمههایش آن را لگد کند و یک آشغال بسازد ، تحقیرم میکرد و تلاش میکرد تحریکم کند تا عصبانی شوم آن دوتا درحال بازی و سر به سر هم گذاشتن به ما رسیدند.
هر دو برادر خم شدند و مشتی گل از روی زمین باران خورده برداشتند و با لبخندهای دندان نمایی که تفریح از آنها میبارید مشت گل را به طرف هیکل فیلنس پرتاب کردند.
این حز تحقیری واضح برای فیلنس چیزی نداشت زیرا که تنها مفهومی که او بلد بود کتک زدن بود.
فیلنس با انزجار داد و فریاد کرد و پس از پرتاب کردن تف دهانش به این ور و آن ور از ما، با قدمهای بلند دور شد.
همان لحظه میکائیل برادر بزرگتر، چکمهی کهنه و ساییده شدهام را به یک پایم پوشاند که کمی گل از دستش ریخت روی چکمه.
بی اهمیت به این موضوع چکمهی دیگر را پوشاند و من از لغزشِ گلهای کف پایم به درون چکمه لرزیدم.
میکائیل که بلند شد، او و ناتانیل، برادر کوچکتر، هر دو دست گلیشان را به طرفم دراز کردند و همزمان گفتند:
« لیدی شارل، به ما افتخار عضویت در کلوپ کارآگاهان بینام رو میدهید ؟!»
برای اولین بار خندیدم و بی توجه به نمایان شدن چال گونهام، دستشان را گرفتم و از آن لحظه به بعد من شدم جزوی از کلوپ سه نفره کارآگاهانی که کلوپشان مانند روستایمان بینام بود.
| #داستانک