شماره "۱"
📪 پیام جدید https://eitaa.com/Nummer_ett/5983 بنویس منتظریم #دایگو ~~ منتظر نباشید چون اولا نمیتون
میگما
یه ایده از شهر خرس به نظرم رسید، احتمالا چند پارت بشه و یکم طولانی. بنویسم؟
تقدیمی میخوای؟ شماره "۱" یکی داره!
برای دریافت تقدیمی، فقط کافیه مراحل زیر رو انجام بدی 👇
1️⃣ وارد ناشناس شو.
2️⃣ لینک کانالت یا آیدیت رو بذار.
3️⃣ اگر کانال داری، بگو چند تا صاحب یا ادمین داره.
4️⃣پیام رو هم فوروارد کنید تو کانالتون.
●من به همون تعداد، اسم مستعار بهتون میدم.
●بعد هم یه قصهی کودکانه و عامیانهی رندوم مثل شنل قرمزی یا سیندرلا انتخاب میکنم.
●در آخر، با یه خلاصه و عکس از اون قصه، تقدیمیتون رو تموم میکنم ✨
🕓 مهلت: به پایان رسیده.
📌 یادت نره: حتماً عضو کانال باشی
شماره "۱"
تقدیمی میخوای؟ شماره "۱" یکی داره! برای دریافت تقدیمی، فقط کافیه مراحل زیر رو انجام بدی 👇 1️⃣ وار
یادم رفته بود پیامو هم فوروارد کنیددد
شماره "۱"
تقدیمی میخوای؟ شماره "۱" یکی داره! برای دریافت تقدیمی، فقط کافیه مراحل زیر رو انجام بدی 👇 1️⃣ وار
منی که اینو گذاشته بودم تا زیاد بشیم بقیه که همه از قبل عضو بودن_
شماره "۱"
شبی معشوقهام را بردند و فردایش برگرداندند. اما نمیدانم با او چه کردند که به کلی تغییر کرد، نخندید،
پس وظیفه من بود تا از گرنیدا بگویم، کسی که جاودانگی را فروخت تا شیطان مرگ را آزاد کند.
تنها جاودانهی این جهان او بود، او پیر نمیشد، نمیمرد و همه به این خاطر به حسادت میکردند.
روزی که شیطان مرگ را دزدید تا دشمنانش را نابود کند، او هم فرار کرد و همه سر جنگ با او برداشتند.
اما من میدانستم گرنیدا شرور نیست.
میدانستم بالاخره به کمکمان میآید.
روزی که جاودانگیاش را فدا کرد فراموش نمیکنم، چشم در چشم تمام کسانی شد که به او انگ شروری زده بودند و فریاد زد:《تا بدانید تمامش مزخرفاتی است که عقل تلقین میکند. مرگ ناگزیر ترین اتفاق است و عشق شبیهسازی او. من گرنیدا هستم جاودان شرور.》
و از آن پس از او به عنوان شهید قهرمان یاد شد.
_غمنامه، جلد هشتم، جاودان شرور، بخش آخر، شهید قهرمان.
شماره "۱"
پس وظیفه من بود تا از گرنیدا بگویم، کسی که جاودانگی را فروخت تا شیطان مرگ را آزاد کند. تنها جاودانه
پادشاه سرزمین ما آنقدر پولدار بود که زمان را هم خرید.
به همین دلیل زمان برای ما نمیگذرد و همه چیز ایستاده است، ما در یک بازه زمانی زنوگی میکنیم.
پادشاه جوان بود و ثروت تمام دنیا را به غارت برده بود، کسی نمیدانست چرا اینگونه حرص مال و ثروت را میزند، اما مگر دلیلی دارد به جز نادانی؟
بله داشت.
مادربزرگ دیوانهام میگوید پادشاه بعد از یک سفر طولانی در کودکی به فکر اندوختن مال افتاد.
مگر فرقی هم دارد؟ مردم سرزمین ما فقیر و خستهاند و تمام تلاشهایشان برای به زیر کشاندن پادشاه شکست خورده بود.
هنه جیز بر همین منوال بود که ما واقعا متوجه شدیم چرا پادشاه اینگونه میکند.
زمان ادامه یافت، پادشاه گم شد، سرزمین در چنگال مرگ گرفتار شد و پشیمانی بر ما سایه انداخت.
_غمنامه، جلد نهم، پادشاه دردها، بخش اول، راز ثروت
شماره "۱"
پادشاه سرزمین ما آنقدر پولدار بود که زمان را هم خرید. به همین دلیل زمان برای ما نمیگذرد و همه چیز
تالار ارواح واقع در مرکز مرگخانه جایی بود که هیچکس دوست نداشت به آنجا برود.
مرگخانه وقتی ساخته شد که جِروی تصمیم گرفت پسرش که مرده بود را نزدیک خودش نگه دارد، پس با خدای مرگ معاملهای کرد و جایی به نام مرگخانه ساخت.
مرگخانه چند بخش دارد و کارکنان آنجا برگزیده میشوند، بیچارهترین آدمها.
شاید بپرسید چرا انقدر اطلاعات دارم؟ معلوم است! برای دزدیدن روح باید همه چیز را میفهمیدم.
تنها مشکلم نگهبان تالار ارواح بود که پس از مدتی متوجه شدم مشکل نیست، جذاب است.
شاید اگر دختر خوانده رئیس مرگ خانه نبودم همه چیز راحتتر پیش میرفت.
این یک داستان عاشقانه و غمانگیز نیست اما چه میشه کرد هر افسانه ای یک عشق دارد و هر عشقی غم. این سرنوشت من بود و من ناگزیر به پذیرفتنش...
_غمنامه، جلد دهم، مرگخانه، مقدمه، دختر خوانده