https://eitaa.com/picses/1275
خواهش میکنمم
والا نظری ندارم خودتون بین خددتون تقسیم کنید😂😂💔
داستان کوتاهه که نصفه مونده بود، رو یادتونه؟
بقیهش رو نوشتم الان از اول میفرستم.
دارم میمیرم.
مطمئنم، یه بیماری نادر که باعث میشه یک ماه زنده بمونم.
اونقدر نادر که میخواستن برای شناختش ازم به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده کنن، اما این اجازه رو ندادم. من توی یک ماه باید کلی کار انجام بدم، نمیخوام وقتی مردم کار نصفه نیمه داشته باشم.
این بهترین خبر عمرم بود و من باید ازش لذت ببرم، باید برای مردن آماده بشم. به هر حال این آرزوم بود، از خیابون آروم رد میشدم تا ماشین بهم بزنه و هر شب رو به ماه آرزو میکردم بخوابم و بیدار نشم، پس الان خیلی خوشحالم.
ولی کاش مردن انقدر درد نداشت، بیماری توی قلبمه و خیلی درد داره.
به خودم آمدم و روی کاغذ جلوی رویم کارهایی را که باید انجام میدادم رو نوشتم:
مجموعه هری پاتر رو که برای بار سوم از اول تا آخر داشتم میخوندم به پایان برسونم، الان جلد پنجم بودم.
سریال سرقت پول رو تموم میکردم، برای بار چهارم بود که از اول تا آخر میدیدم.
آهنگی که با گیتار روش کار میکردم رو کامل ضبط کنم.
با جری کات کنم.
هاسکیم رو که یه سگ خیلی خوشگله و لیاقتش از من بهتراست رو به یه آدم خوب بدم.
داستانی که روش کار میکردم رو تموم کنم.
برم سینما فیلم ببینم.
از یه شب تا صبح بیدار بمونم.
به آرون بگم لیلی عاشقشه و اگه باهاش رابطه نگیره میکشمش.
وصیت نامه بنویسم.
و اجازه ندم کسی از بیماری من با خبر بشه.
اینا کارای من توی یک ماه بودن و من آماده میشدم، اما برای الان، باید میخوابیدم.
#زندگی_تا_زندهای
کتاب محفل ققنوس را کنار گذاشتم و بعد از این همه سال مثل اولین دفعه برای شخصیت کشته شده، اشک ریختم.
با صدای پیامک، اشکهایم را پاک کردم و گوشی را برداشتم، جری بود. نوشته بود:
■منظورت چیه؟ این حرفا چیه آخه؟ میخوام ببینمت همین حالا بیا کافه.■
این حرف ها در جواب درخواستم برای قطع رابطه بود. جری پسر خوبی بود، راستش خیلی پسر خوبی بود، آنقدر که وقتی پدر و مادرم ازش خواستند با من باشه قبول کرد. من افسرده شده بودم حالم خوش نبود والدینم هم فکر میکردن متوجه نمیشم. اما من میدونم، این رو هم میدونم که جری دو ماه بعد از رابطه با من عاشق شد، اما هیچکاری نمیتونه بکنه چون پسر خوبیه و قولش به والدینم رو داره.
من عاشقش نیستم، اما اونقدر دوسش دارم که برای عشقش کلی از پدر و مادرم حرف بشنوم.
پس این رابطه باید تموم بشه، به هر حال من یه ماه فرصت دارم و اون تو یه عمر زندگی میتونه کنار عشقش باشه.
براش نوشتم:
■حالم خوش نیست، بی خیال شو خودم به مامان بابا جواب میدم، برو دنبال زندگیت ما برای هم نیستیم، خودتم خوب میدونی.■
بعد زیاده روی کردم و نوشتم:
■از اولش فقط به خاطر مامان بابا بود، وگرنه من دلم پیش یکی دیگهست.■
کمی بعد به سرعت پاسخ داد:
■چی!
داری دروغ میگی، آخه... اون کیه؟■
پاسخ دادم:
■مگه مهمه؟ بی خیال شو. داری اذیتم میکنی. زور نیست که، تا اینجا هم به زور تحمل کردم، ولی دیگه نمیتونم، فکر میکنی من احمقم؟ که اون نگاه ها رو تشخیص نمیدم؟ برو دنبال زندگیت، فراموشم کن.■
گوشی رو خاموش کردم.
با جری کات کنم، رو از لیست خط زدم.
سپس کتاب شاهزاده دورگه رو برداشتم و شروع کردم به خوندن.
#زندگی_تا_زندهای
دارم سعی میکنم زنده بمونم.
خیلی سخته مادرم همش دعوام میکنه و میزنه توی سرم، جری همش پیام میده، لیلی زنگ میزنه، دکترم زنگ میزنه و میگه میخواد ببینتم.
نمیتونم آهنگ بزنم، تمرکز کافی برای کتاب خوندن ندارم، سرقت پول تموم شده و یه خلع داخل خودم میبینم.
داستانم هر بار که میخونم فکر میکنم مزخرفه و همین چند دقیقه پیش پارهش کردم.
قلبم انقدر درد میکنه که نمیتونم حرکت کنم، دستام میلرزه از ناخنام که پوستشون رو خوردم خون میاد، دارم گریه میکنم و حتی نمیدونم چرا دارم گریه میکنم.
برای همینه از زنده بودن بدم میاد، برای همینه مرگ برام یه آرزوعه.
بلند شدم و لباس پوشیدم، دیگه این خونه رو نمیتونستم تحمل کنم، سگم، جویی رو برداشتم و از خونه زدم بیرون، نسیم خنک حالم رو خوب کرد و در کمال ناباوری باوری بارون گرفت، این بهترین اتفاقی بود که ممکن بود بیوفته، خدای من، مثل یه بچه کوچیک ذوق کردم و خندیدم، بارون خیسم میکرد و باعث میشد بلند بلند بخندم، با جویی توی چالههای آب بپر بپر کردم و توی کوچههای خلوت قهقهه زدم، مردم عقل ندارن چرا وقتی بارون میاد میرن خونههاشون؟
همین موقعها بود که چشمم خورد بهش، از اون روز به بعد هر بار اولین فکرم این بود: 《چقدر زیباست》
اون امید من بود، امیدِ روی ویلچر من.
شاید بگید چقدر کلیشهای، اما عشق من رو نجات داد.
#زندگی_تا_زندهای
نمیدونم چی اون لحظه باعث شد برم سمتش اما به سمت پسر روی ویلچر رفتم.
اون موهای بلوند نسبتا بلند داشت، لاغر بود و خیس آب شده بود.
بهش که رسیدم گفت:《میخوای کمکت کنم بری خونتون؟》اون احتمالا حتی از من بزرگتر بود، ولی انگار درد قلبم فکر کردن رو ازم گرفته بود. به خشکی نگاهم کرد و گفت:《منتظرم بارون قطع بشه، خودم میتونم برم خونه.》
با بی پروایی پرسیدم:《پاهات چی شده؟》
بدون اینکه نگاهم کنه پاسخ داد:《همون چیزی که مغز تو شده》
تحت تاثیر قرار گرفتم. کمی در سکوت گذشت که متوجه شدم بارون بند اومده. پسر مثل بید میلرزید. کاپشنم رو درآوردم و بهش دادم:《داری یخ میزنی، اینو بپوش من سردم نیست》
پسر کاپشن رو نگرفت. گفتم:《بیا از اول شروع کنیم. تو داری یخ میزنی منم گرممه، من حوصلم سر رفته و تو یمخوای بری خونتون. کاپشن من رو بپوش و بذار ببرمت خونتون.》پسر چرخ رو به حرکت درآورد و بدون گرفتن کاپشن رفت. دنبالش دویدم و پرسیدم:《اسمت چیه؟》 آرام گفت:《تِدیاس ماینر》تدیاس چه اسم عجیبی. گفتم:《صدات میکنم تِد. چند سالته تِد؟》به خیابون رسیده بودیم، خواست چیزی بگه که...
همه چیز ناگهانی بود.
همه چیز غیر قابل پیش بینی. مثل زندگی.
۲۸ روز، و این روزها بدون تد، خیلی وحشتناک میگذشت.
من یک سگ داشتم.
شاید دیگه ندارم. به هر حال همه چیز ناگهانی بود و من تا آخر زندگیم از ماشینهای آلبالویی متنفر شدم.
چون من یک سگ داشتم.
#زندگی_تا_زندهای