eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/Yet_Untold/548 🤣🤣 اینا چه بامزه‌ان😂
بچه ها لازمه بگم ۹۰ تایی خدایان فانی داریم؟!
https://eitaa.com/picses/1275 خواهش می‌کنمم والا نظری ندارم خودتون بین خددتون تقسیم کنید😂😂💔
نخوابید دارم یه کارایی می‌کنممم
داستان کوتاهه که نصفه مونده بود، رو یادتونه؟ بقیه‌ش رو نوشتم الان از اول می‌فرستم.
دارم می‌میرم. مطمئنم، یه بیماری نادر که باعث میشه یک ماه زنده بمونم. اونقدر نادر که می‌خواستن برای شناختش ازم به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده کنن، اما این اجازه رو ندادم. من توی یک ماه باید کلی کار انجام بدم، نمی‌خوام وقتی مردم کار نصفه نیمه داشته باشم. این بهترین خبر عمرم بود و من باید ازش لذت ببرم، باید برای مردن آماده بشم. به هر حال این آرزوم بود، از خیابون آروم رد می‌شدم تا ماشین بهم بزنه و هر شب رو به ماه آرزو می‌کردم بخوابم و بیدار نشم، پس الان خیلی خوشحالم. ولی کاش مردن انقدر درد نداشت، بیماری توی قلبمه و خیلی درد داره. به خودم آمدم و روی کاغذ جلوی رویم کارهایی را که باید انجام می‌دادم رو نوشتم: مجموعه هری پاتر رو که برای بار سوم از اول تا آخر داشتم می‌خوندم به پایان برسونم، الان جلد پنجم بودم. سریال سرقت پول رو تموم می‌کردم، برای بار چهارم بود که از اول تا آخر می‌دیدم. آهنگی که با گیتار روش کار می‌کردم رو کامل ضبط کنم. با جری کات کنم. هاسکیم رو که یه سگ خیلی خوشگله و لیاقتش از من بهتراست رو به یه آدم خوب بدم. داستانی که روش کار می‌کردم رو تموم کنم. برم سینما فیلم ببینم. از یه شب تا صبح بیدار بمونم. به آرون بگم لیلی عاشقشه و اگه باهاش رابطه نگیره می‌کشمش. وصیت نامه بنویسم. و اجازه ندم کسی از بیماری من با خبر بشه. اینا کارای من توی یک ماه بودن و من آماده می‌شدم، اما برای الان، باید می‌خوابیدم.
کتاب محفل ققنوس را کنار گذاشتم و بعد از این همه سال مثل اولین دفعه برای شخصیت کشته شده، اشک ریختم. با صدای پیامک، اشک‌هایم را پاک کردم و گوشی را برداشتم، جری بود. نوشته بود: ■منظورت چیه؟ این حرفا چیه آخه؟ می‌خوام ببینمت همین حالا بیا کافه.■ این حرف ها در جواب درخواستم برای قطع رابطه بود. جری پسر خوبی بود، راستش خیلی پسر خوبی بود، آن‌قدر که وقتی پدر و مادرم ازش خواستند با من باشه قبول کرد. من افسرده شده بودم حالم خوش نبود والدینم هم فکر می‌کردن متوجه نمی‌شم. اما من می‌دونم، این رو هم می‌دونم که جری دو ماه بعد از رابطه با من عاشق شد، اما هیچکاری نمی‌تونه بکنه چون پسر خوبیه و قولش به والدینم رو داره. من عاشقش نیستم، اما اونقدر دوسش دارم که برای عشقش کلی از پدر و مادرم حرف بشنوم. پس این رابطه باید تموم بشه، به هر حال من یه ماه فرصت دارم و اون تو یه عمر زندگی می‌تونه کنار عشقش باشه. براش نوشتم: ■حالم خوش نیست، بی خیال شو خودم به مامان بابا جواب میدم، برو دنبال زندگیت ما برای هم نیستیم، خودتم خوب می‌دونی.■ بعد زیاده روی کردم و نوشتم: ■از اولش فقط به خاطر مامان بابا بود، وگرنه من دلم پیش یکی دیگه‌ست.■ کمی بعد به سرعت پاسخ داد: ■چی! داری دروغ میگی، آخه... اون کیه؟■ پاسخ دادم: ■مگه مهمه؟ بی خیال شو. داری اذیتم می‌کنی. زور نیست که، تا اینجا هم به زور تحمل کردم، ولی دیگه نمی‌تونم، فکر می‌کنی من احمقم؟ که اون نگاه ها رو تشخیص نمیدم؟ برو دنبال زندگیت، فراموشم کن.■ گوشی رو خاموش کردم. با جری کات کنم، رو از لیست خط زدم. سپس کتاب شاهزاده دورگه رو برداشتم و شروع کردم به خوندن.
دارم سعی می‌کنم زنده بمونم. خیلی سخته مادرم همش دعوام می‌کنه و می‌زنه توی سرم، جری همش پیام میده، لیلی زنگ می‌زنه، دکترم زنگ می‌زنه و میگه می‌خواد ببینتم. نمی‌تونم آهنگ بزنم، تمرکز کافی برای کتاب خوندن ندارم، سرقت پول تموم شده و یه خلع داخل خودم می‌بینم. داستانم هر بار که می‌خونم فکر می‌کنم مزخرفه و همین چند دقیقه پیش پاره‌ش کردم. قلبم انقدر درد می‌کنه که نمی‌‌تونم حرکت کنم، دستام می‌لرزه از ناخنام که پوستشون رو خوردم خون میاد، دارم گریه می‌کنم و حتی نمی‌دونم چرا دارم گریه می‌کنم. برای همینه از زنده بودن بدم میاد، برای همینه مرگ برام یه آرزوعه. بلند شدم و لباس پوشیدم، دیگه این خونه رو نمی‌تونستم تحمل کنم، سگم، جویی رو برداشتم و از خونه زدم بیرون، نسیم خنک حالم رو خوب کرد و در کمال ناباوری باوری بارون گرفت، این بهترین اتفاقی بود که ممکن بود بیوفته، خدای من، مثل یه بچه کوچیک ذوق کردم و خندیدم، بارون خیسم می‌کرد و باعث می‌شد بلند بلند بخندم، با جویی توی چاله‌های آب بپر بپر کردم و توی کوچه‌های خلوت قهقهه زدم، مردم عقل ندارن چرا وقتی بارون میاد میرن خونه‌هاشون؟ همین موقع‌ها بود که چشمم خورد بهش، از اون روز به بعد هر بار اولین فکرم این بود: 《چقدر زیباست》 اون امید من بود، امیدِ روی ویلچر من. شاید بگید چقدر کلیشه‌ای، اما عشق من رو نجات دا‌د.
نمیدونم چی اون لحظه باعث شد برم سمتش اما به سمت پسر روی ویلچر رفتم. اون موهای بلوند نسبتا بلند داشت، لاغر بود و خیس آب شده بود. بهش که رسیدم گفت:《می‌خوای کمکت کنم بری خونتون؟》اون احتمالا حتی از من بزرگتر بود، ولی انگار درد قلبم فکر کردن رو ازم گرفته بود. به خشکی نگاهم کرد و گفت:《منتظرم بارون قطع بشه، خودم می‌تونم برم خونه.》 با بی پروایی پرسیدم:《پاهات چی شده؟》 بدون اینکه نگاهم کنه پاسخ داد:《همون چیزی که مغز تو شده》 تحت تاثیر قرار گرفتم. کمی در سکوت گذشت که متوجه شدم بارون بند اومده. پسر مثل بید می‌لرزید. کاپشنم رو درآوردم و بهش دادم:《داری یخ می‌زنی، اینو بپوش من سردم نیست》 پسر کاپشن رو نگرفت. گفتم:《بیا از اول شروع کنیم. تو داری یخ می‌زنی منم گرممه، من حوصلم سر رفته و تو یم‌خوای بری خونتون. کاپشن من رو بپوش و بذار ببرمت خونتون.》پسر چرخ رو به حرکت درآورد و بدون گرفتن کاپشن رفت. دنبالش دویدم و پرسیدم:《اسمت چیه؟》 آرام گفت:《تِدیاس ماینر》تدیاس چه اسم عجیبی. گفتم:《صدات می‌کنم تِد. چند سالته تِد؟》به خیابون رسیده بودیم، خواست چیزی بگه که... همه چیز ناگهانی بود. همه چیز غیر قابل پیش بینی. مثل زندگی. ۲۸ روز، و این روزها بدون تد، خیلی وحشتناک می‌گذشت. من یک سگ داشتم. شاید دیگه ندارم. به هر حال همه چیز ناگهانی بود و من تا آخر زندگیم از ماشین‌های آلبالویی متنفر شدم. چون من یک سگ داشتم.
درون بیمارستان که با بوی انواع دارو ها پر شده بود، فقط من بودم و تد. رو به روی من نشسته بود و نگران نگاهم می‌کرد. چه دنیای عجیبی، قرار بود من بمیرم اما حالا برای مرگ جویی اشک می‌ریختم. جویی خوشگل من، با اون خزه های نرمش، چه شبایی که توی اون خزه ها اشک نریختم، چه روزایی که با لیس چندش آورش بیدار نشدم. تد آروم گفت:《می خوای با کسی تماس بگیرم؟》گیج نگاهش کردم، الان یک ساعته همین سوال رو ازم می‌پرسه و من هیچ جوابی براش ندارم. با صدای گرفته پرسیدم《پول داری؟》سردرگم نگاهم کرد و گفت 《آره... چطور؟》گفتم:《بهم قرض میدی؟ می خوام کتاب بخرم.》 متعجب گفت:《کتاب؟! الان؟》فقط کتاب حالم رو خوب می‌کرد. بلند شدم و رفتم سراغ پرستار، گفت:《ببخشید، حساب من رو لطف می‌کنید.》تد آروم اومد کنارم و گفت:《می‌خوای چیکار کنی؟》گفتم:《اول جویی رو چال می‌کنم. بعدش کتاب می‌خرم. خیلی ممنونم که کنارم بودی، اگه تنها بودم واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم. دیگه برو. به کمکت نیازی نیست.》صورت حساب رو گرفتم و به سمت اتاق دیگه برای پرداخت رفتم. تد کنارم میومد، گفت:《یه کتابفروشی خوب می‌شناسم. باهات میام...اگه بخوای.》 می‌خواستم؟ تنها چیزی که مطمئنم بودم می‌خوام مرگ بود. چرا هر وقت همه چیز خوب پیش می رفت گند می‌خورد به همه چی؟ جویی همیشه جلوتر از من می‌دوید. توی ذهنم به جویی گفتم:《بازم جلوتر از من دویدی. باز هم.》
لازم نیست از یک هفته ای که با تد گذروندم بگم، اون فوق العاده‌ست، مراقبمه و سعی می ‌کنه خوشحالم کنه. برام کتاب خرید، به آهنگم با گیتار گوش کرد و با کامپیوتر مال عهد بوقش برام ویرایش و درستش کرد. کمکم کرد داستانم رو دوباره بنویسم، بهم یاد داد کیک درست کنم. توی این به هفته ما بهم نزدیک شدیم، نمیدونم چه حسی به من داره ولی من عاشقش شدم. مطمئنم اسمش عشقه. مامان و بابام راضین و خوشحالن، جری وقتی فهمید از عذاب وجدانش کم شد و خیالش راحت شد، لیلی کلی برام آرزوی موفقیت کرد، اما مهم این نیست مهم اینه کنار تد درد کم تری دارم. خوشحال ترم، من حتی دوبار کنار اون و خانوادش شام خوردم. ما توی گاراژ سرد تد وقت می‌گذرونیم. تد برام یه منبع امیده. چند وقت پیش یه تصادف داشت که ذربه شدیدی به نخاعش وارد کرده بود، اما اون یه منبع امید بود، هیچوقت تسلیم نشد و فیزیوتراپی رفت، هر جلسه با تمام توان تمرین‌ها رو انجام داد. حالا می‌تونه پاهاش رو تکون بده، توی این هفته منم همراهش رفتم و اون چند قدم برداشت. من هرروز میرم پیشش و ما با هم کلی وقت می‌گذرونیم. اما... کاش می‌تونستم بهش بگم که مریضم و فقط یک هفته وقت دارم، کاش می‌تونستم بهش بگم. روز ها به سرعت یم‌گذشت و ضعیف تر می‌شدم و هنوز هم نمی‌توانستم به او بگویم.
هوا خیلی خیلی سرده من و تد توی گاراژ تد هستیم و نصفه شبه. روی تیکه‌ای از گاراژ کنار هم دراز کشیدیم و برای بار هزارم به آهنگی که با گیتار زدم گوش می‌دیم. ما به ستاره ها نگاه می‌کنیم و اشک می‌ریزیم، چون به تد گفتم که بیمارم و احتمالت سه ردز بیشتر وقت ندارم. اون کنار گوشم زمزمه می‌کنه که اشکالی تداره و ما از پسش برمیایم و قرار نیست چیزی بشه. من هم سعی می‌کنم این رو به قلبم بگم اما اون درگیر درد کشیدن و مردنه. ستاره‌ی دنباله داری رد میشه و در یک لحظه تمام خاطرات یک ماهم از جلوی چشمام می‌گذرن. من خیلی کار ها کردم، ما خیلی کار ها کردیم. کتاب هایی که خوندیم، آهنگ من قرار شد به نشر برسه و چیز هایی که خوردیم و جاهایی که رفتیم. از روز بارانی که همه چیز شروع شد و تمتم سرمایی که تد برام گرم کرده بود و با مرور تمام خاطرات و فشردن دست تد و گوش دادن به زمزمه‌اش که حالا تبدیل به عاشقتم شده بود متوجه شدم نمی‌خوام بمیرم. اوه خدایا من دوست دارم زندگی کنم دوست دارم کنار تد باشم. خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم بذار زنده بمونم. می‌دونم دختر بدیم میدونم توی زندگیم کارهای بدی کردم. می‌دونم چقدر اذیتت کردم و آرزوی مرگ داشتم ولی خواهش می‌کنم بهم فرصت بده. خواهش می‌کنم. حالا من اشک می‌ریزم، هق‌هق می‌کنم تد من رو در آغوشش فشار می‌ده. با تفکر خدایا اجازه بده زنده بمونم، زمزمه‌ی چیزی نیست تد در گوشم و چشمای خیس خوابم می‌بره. اما ناگهان درد جانگدازی بیدارم می‌کنه و بهم می‌فهمونه سه روز آینده جام تو بیمارستانه.