eitaa logo
شماره "۱"
141 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌دونستین خیلی دوستون دارم که درک می‌کنید سرم شلوغه و امتحان دارم و نمی‌تونم فعالیت کنم و حتی ناشناس جواب بدم؟🌚🙏
شماره "۱"
بعدا مینویسم
انگار که کسی انگشت سردش را روی گونه‌ات بگذارد؛ قطرات آرام و ریز روزی صورتم میریختند و حس سرمای کوچکی را توی وجودم پخش می‌کردند. انگار که جریان برق ریزی با تو برخورد کند و مور مور بشوی. بارون شدیدتر میشد و باعث می‌شد مژه‌های خیسم گاهی دیدم را ازم بگیرند و باعث شوند که معدود ماشین‌هایی را که از خیابون می‌گذشتند فقط به صورت نقطه‌هایی نورانی ببینم. بوی خاک بارون خورده مثل موسیقی برای روحم بود، کل وجودم را پر از حس عجیب می‌کرد. تنها چیزی که سکوت را میشکست صدای قدم‌هایم، گریه‌های آسمون که به زمین میخوردند و ساعتی که نیمه شب را اعلام می‌کرد بود. به بخار‌هایی که از نفس‌هایم بیرون می‌امدند نگاه میکردم و دستم‌هایم که توی جیب کتم بودند و احساس گرما میکردند تکان میدادم و در افکارم غرق میشدم. انگار گاهی روحم این حس عجیب که نمی‌دانم چیست و چه اسمی میتوان رویش گذاشت را نیاز دارد. حسی که در سکوت شب و باران پدیدار میشود
شماره "۱"
اگه میشه نظر بدید (تعریف الکی نه) برام مهمه این نوشته‌هه
میدونی قشنگ بود خیلی ولی اون چیزی که موضوع می‌خواست نبود و به نظرم یکم تکرار کلمات زیاد بود همین
منم نقد کنید🙃
*خودم در همه موارد حس میکنم چرت و پرت مینویسم🤝*
شماره "۱"
میدونی قشنگ بود خیلی ولی اون چیزی که موضوع می‌خواست نبود و به نظرم یکم تکرار کلمات زیاد بود همین
آره میدونم دقیق اونو نخوندم از قصد بودن، حس می‌کردم اینجوری متن قشنگ میشه ولی مثل اینکه نمیشه همین که برای من انقدر ساده همین نیست ولی ممنونممم
شماره "۱"
اره خیلی وقتا قشنگ میشه اینجا هم قشنگ بود ولی یکم زیاد بود✨
به خدا من فقط دیدم فردریک بکمن اینجوری می کنه قشنگ میشه منم کردم😭 ولی انگار قضیه ی هر شاهرکاری یه کپی داره (؟) شد
https://eitaa.com/Yet_Untold/568 نمی‌خواستم ریکشن بدم ولی آخه شما اینو ببینید😭😭 *باز هم میگم من معنیا رو متوجه نمیشم فقط ریتم و آهنگ موزیک رو دوست دارم*
شماره "۱"
پروفسور نشست روی صندلی روبه‌روی تخت و پاسخ داد:《خب... ببین وینسل تمام ما آدم‌ها که به دنیا میایم روز
پس از ساعت‌ها کلنجار و سردرگمی بالاخره پروفسور تصمیم خودش را گرفت. او می‌دانست بی پناهی و تنهایی چقدر مشکل ممکن است به وجود بیاورد پس این تصمیم را گرفت و هرگاه پروفسور تصمیمی را می‌گرفت هیچکس جلودارش نبود. او تلفن را برداشت شماره‌ی یک وکیل کهنه‌کار را گرفت، سپس برایش پیغام گذاشت:《سلام، اریکم. ازت می‌خوام کارهای به سرپرست گرفتن یک پسربچه رو برام بندازی روی روال. هرچه سریعتر بهتر.》پس از گذشت چند هفته تمام کار ها درست شد و به طور رسمی، اریک مارک سرپرست وینسل اسفانی شد. در طی این یک هفته پروفسور هر روز به ملاقات وینسل می‌رفت اما گویی که او درون خلا افتاده باشد، ساکن و ساکت. حتی وقتی پروفسور خبر سرپرستی‌اش را به وینسل داد او تنها نگاهی به پروفسور انداخت،نگاهی بدون هیچ احساسی. پروفسور و وینسل وارد خانه‌ی پروفسور شدند، ساختمانی دو طبقه با رنگ‌های گرم قهوه‌ای و کرمی. پروفسور چمدان را زمین گذاشت و گفت:《به خونه خودت خوش اومدی، اتاق تو طبقه بالاست. البته ففط وسایل اولیه مثل تخت و کمد داره. برای بهتر کردنش هم می‌تونیم سراغ خونه خودت بریم یا اینکه هر چیزی که می‌خوای بگی برات بخرم.》وینسل بدون حرفی کیفش را برداشت، از میان مبلمان چرم قهوه‌ای و میز چوبی_شیشه‌ای گذشت و به از پله‌های چوبی به طبقه بالا رفت. اتاق همانطور که پروفسور گفته بود تنها یک تخت و یک کمد با میز داشت و پنجره‌اش تنها یک درخت تنومند را نشان می‌داد. وینسل روی تخت نشست، از درون کیفش عروسک خرسی‌اش را درآورد و اولین روزش در خانه پروفسور را با عزاداری برای گذشته‌اش گذراند. نیازی به یادآوری نبود، کابوس آن شب مدام در ذهنش مرور می‌شد.